بازشناسی اضمحلال اخلاقی
نقد نمایش «عند از مطالبه»
در نگاهی کلی به نمایش «عند از مطالبه» آن را از حیث صحنهبندی رویدادها و پیشبرد روایت، دارای صحنههای متعدد کوتاه ـ کوتاه (حدود ۱۸ صحنه) و شبیه به سکانسهای خُرد و کوچک سینمایی در موقعیتهای (لوکیشنها) پرشمار مییابیم و در یک کلام: ساختار سینمایی. اما کارگردان با آگاهی بر این تفاوت ساختمانی متن با ماهیتی به نام تئاتر و بهکارگیری ترفندهایی که عمدهترینشان بهرهیابی از نشانهها و عناصر بصری سورئالیستی و اکسپرسیونیستی اند، اجرای خود را به جنس تئاتر نزدیک کرده است.
نویسنده: مرتضی شاه کرم/ کارگردان: سامان خلیلیان
ـ عبدالرضا فریدزاده
قصهی نمایش ماجرای جوانی ست که در جبهه راننده مینیبوسی بوده که آتش توپخانه دشمن، سی مسافر رزمنده آن و سپس شخص وی را به شهادت رسانده است؛ اما چون هیچ اثر و نشانی از جنازههای این سی و یک تن یافته نشده، تکلیف عنوانشان ـ شهید، مفقودالاثر، یا... ـ مشخص نیست. پیگیری یکی از بستگان دور و فرصتطلب که از وجود صندوقچهای بازمانده از پدر فوت شده این جوان مطّلع است، و از نظر او آن صندوقچه حاوی اسناد ملکی کلان است و یحتمل اموال دیگر، سبب شده است تا اکنون که مادر جوان نیز فوت کرده و آن صندوقچه هیچ وارثی ندارد، پرونده آن جوان در نهادهای مربوطه به جریان بیفتد، بلکه با ثبت عنوانی برای وی و به رسمیت شناخته شدنش، خود را قیّم و وارثش قلمداد کرده و هم از مزایای مادی عنوانی که ثبت خواهد شد بهره مند شود و هم به املاک و اموال مورد اشاره دست یابد. دیگر بستگان از این پیگیری باخبر شده، به طمع رسیدن به نوایی، همگی جداگانه و به انواع حیله در پی اثبات خود به عنوان کس و کار اصلی و ولی و قیّم و وارث جوان برمیآیند، درحالیکه همگی مانند آن نخستین نفر، سالیان دراز کمترین ارتباطی با خانواده جوان نداشتهاند. رقابتی بیرحمانه میان «بستگان و کسان دلسوز و داغدیده!!» شکل میگیرد که طی آن هرکس سعی در حذف بقیه و به کف آوردن تمامی میراث و مزایا دارد. این یک فروپاشی اخلاقی ست که وجه تمثیلی آن به اضمحلال اخلاقی یک جامعه اشاره میکند: اضمحلالی دردناک و در عین حال سرشار از طنز و طعنههای گزنده و تلخ که نویسنده و کارگردان بر همین سویه تلخ گزنده اش تمرکز کردهاند. در کارگردانی، عناصر سورئالیستی و اکسپرسیونیستی، زمینه را برای حرکت به سوی برجستهسازی ابعاد گروتسکش مهیا میکند.
عمدهترین این عناصر آیینه است: چند صفحه بزرگ آیینه متحرک که قرار گرفتنشان در جاها و زوایای مساعد به تناسب فضا و موقعیت، سبب میشود که در مقاطعی از اجرا، تماشاگران نه آنچه رخ میدهد، که خویشتن را در آنها ببینند. قصد کارگردان آن است که مخاطب طی این دیدارهای با خویشتن، حضور خنثی ـ و یحتمل فاعلانه و منفی ـ خود را در سقوط اخلاقی جامعه دریابد و بابت آن نوعی شرمندگی برایش حاصل شود بلکه به خود آمده و در ارزشگذاری بر حضور و وجود و تاثیر امثال آن جوان و مسافران رزمندهاش و کشف و درک امتداد منقطع آن حضور و وجود به عنوان یک عامل مهم در پیشگیری از سقوط و فروپاشی افزونتر، فعال شود.
در انتهای نمایش وقتی سرنوشت جوان و مسافرانش مشخص میشود و به عنوان شهید ثبت میشوند و نیز معلوم میگردد که اسناد ملکی مورد نظر «بستگان دلسوز داغدیده!!» در صندوقچه وجود ندارند (و وجود املاک به کلّی توهّم آنان بوده است) و به همین دلیل هیچ یک در خاکسپاری بقایای جنازه «شهیدشان!» شرکت نمیکنند، این تماشاگرانند که با حضور تصاویرشان در آیینهها به شرکتکنندگان در مراسم تبدیل میشوند. بدینگونه کارگردان جریان اجرایش را به طرزی از مسیر طنز و گروتسک هدایت میکند که اجرا و مخاطبانش را در درون اتمسفر حسی و عاطفی نهایی به درستی قرار دهد و به هدف خود از به کارگیری عنصر عمده آیینه به تمامی دست یابد. تو حس میکنی با همه عواطفت در مراسم خاکسپاری شرکت داری و چنین است که نقد اجتماعی ـ اخلاقی نمایش صائب درمیآید و یک بار دیگر در موقعیتی که «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند» تا فراموشت شود جانفشانی امثال آن سی و یک تن و به طور کلی ماجرای هشت سال پر از تپش و تنش و مخاطره و سرنوشت ساز را و تمامی جانفشانیهای دیگر را طی تمامی تاریخمان، این اجرا به بازنگری و بازشناسی همگی جانفشانان و موقعیتهای بس صعبشان وامیداردت، و با وجود پیامدهای اغلب ناگوار چنین فداکاریهایی، که سوءاستفادههای ننگین فرصت طلبان سببشان است، دل و جانت قدردان آن جانها و خونهای نازنین میگردد و طبعاً بیزاریات نیز نسبت فرصتطلبان لاشخورصفتِ به نان و نوا و چه و چهها رسیده، سخت برانگیخته میشود؛ و کاش تنها همین بود و اخلاقیات پست آن کسان در اقشار پایین دستی نابرخوردار از فرهنگ و اندیشه و توانمندی روحیِ بالا و والا ـ که همین کسان و بستگان دلسوز و داغدیده!!» نیز نمونه آنانند ـ نهادینه نمیشد و خوی و منش خردمندانه ایرانی باورمند را به گند خودپرستیها و پا بر نعش و خون جانفشانان نهادنها، نمیآلودند... و با خود میاندیشی که چه ضروری ست چنین بازنگریها و بازشناسیهای هرازگاه در قالب هنر و بویژه هنر اندیشمند و اثرگذار تئاتر، تا تو و جامعه را به غور و تفحص در ذهن و عاطفه و تفکرخویش برانگیزد، و لزوم اصلاح مسیر اندیشگی و اخلاقیات را چنان که لازم باشد، دریابی.
وقتی در همان پایان بندی نمایش معلوم میشود که صندوقچه پدری، خلاف همه تصورهای وهمآلود نه حاوی اسناد و ثروتی کلان، که تنها حاوی سی و یک پلاک مسافران مینیبوس و راننده جوانی است که پس از هدف قرار گرفتن، تنها فرصت جمع آوی آنها و به نحوی رساندنشان به مادر خود را یافته، که مادر نیز پیش از پیگیری ماجرا، فوت کرده است، ابعاد شخصیتی جوان شهید را غنیتر مییابی و عظمت روح و ارزش خونش را نیز؛ و همچنین تفاوتش را با بالادستیهای فرصت طلب و پایین دستیهایی چون «خویشان و کسان دلسوز داغدیده!!»؛ پس با خود زمزمه میکنی: «ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا!!؟!!»...
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی 229 مجلهی نمایش بخوانید.