در حال بارگذاری ...
...

ابتدای سخن

با تئاتر مهربان باشیم!
ـ نصرالله قادری

«ولفگانگ پائولی»، فیزیکدان اتریشی / سوئیسی در سال 1925 تئوری اصل طرد پائولی را کشف کرد و به این جهت برنده جایزه نوبل فیزیک در سال 1945 شد. پائولی معتقد است: «هیچ دو الکترونی در جهان هستی دارای عدد کوانتومی یکسانی نیستند». او برای روشن‌تر کردن این «اطلاع» با مثالی به تشریح مسئله می‌پردازد و می‌گوید:

«سیبی را برمی‌داریم و از میان میلیاردها الکترونی که درون آن است، فقط یکی را انتخاب می‌کنیم. عدد کوانتومی آن الکترون عددی بسیار طولانی است، اما برای اینکه کارمان را در اینجا ساده کنیم، فرض کنید آن عدد بزرگ 23 باشد».

پائولی با این مثال ثابت می‌کند که در هیچ کجای جهان هستی، حتی در ستاره‌ای در کهکشان نه تنها هیچ سیب دیگری، بلکه هیچ شیء دیگر پیدا نمی‌کنید که الکترونش عدد کوانتومی 23 باشد. بعد او ادامه می‌دهد که: «حال اگر دستمالی برداریم و سیب را برق بیندازیم، از اصطکاک ایجادشده، انرژی حاصل می‌شود و این انرژی عدد کوانتومی آن یک الکترون را ارتقا داده و به مثلاً 26 می‌رساند. و درست در همان لحظه تنها الکترونی که در جهان هستی با عدد کوانتومی 26 بوده، دستخوش تغییر می‌شود. جهان ما برای حفظ توازن خود، لحظه‌به‌لحظه آرایش خود را تغییر می‌دهد». پائولی با اثبات این موضوع توانست جایزه نوبل فیزیک را دریافت کند. او معقتد است:

«اگر هر الکترونی دارای ارتعاش منحصربه‌فرد خود باشد، پس هر شیء در جهان واحد ارتعاش مخصوص به خود است. وقتی یک سیب با یک اصطکاک کوچک، تغییر پیدا می‌کند، بنابراین وقتی که من فرزندم را در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم، و یا وقتی که همسرم را به‌خاطر گناهش می‌بخشم و... در حقیقت دستور زنجیره‌ای از تغییرات را به جهان هستی صادر می‌کنم».

دادار هستی‌بخش برای رشد و تعالی آدمی عرصه فراخ و گسترده‌ای را مهیا ساخته است. آدمی مختار است که در این عرصه جولان بدهد و تا «عرش» اوج بگیرد. و اگر این سیر را طی نکند زیانکار است. «والعصر، ان الانسان لفی خُسر» ( ـ قسم بر زمان باد، کاین آدمی / زیان‌ها رساند به خود هر دمی ـ) افسوس که فقط عده قلیلی پا به این عرصه می‌گذارند، و بقیه «خیال» می‌کنند که در این میدان رشد کرده‌اند. حضرت حق در آخرین کتاب اسمانی‌اش که برای هدایت بشر ارسال کرد فرموده است:

«به جز مؤمنان به پروردگار                      که هستند شایسته و راستکار

به حق خواهی و صبر هم را مدام                              سفراش نمایند با اهتمام» سوره عصر.

تنها انسان‌های شایسته و راستکار سیر تعالی و رشد را طی می‌کنند. مای آدمی باید آگاه باشیم که هر اندیشه‌ای که از ذهن ما می‌گذرد، الکترون‌هایی را در گستره گیتی به ارتعاش درمی‌آورد و دستخوش تغییر می‌کند. تمام انرژی‌هایی که از ما ساطع می‌شود، به خود ما باز می‌گردد. اما در این سیر به دیگران و پدیده‌های بیرون از ما هم سود یا زیان می‌رساند. آدم‌هایی که در برخورد با جهان بیرون انرژی منفی صادر می‌کنند، علاوه بر ویرانگری خود، به ویرانگری پدیده‌های دیگر هم کمک کرده‌اند. آدم‌هایی که در تمام طول و عرض زندگی خود عدد کوانتومی صفر دارند و در کنار هیچ عددی قرارنمی‌گیرند که باعث رشد و ارتقای خود و او شوند و فقط حاضر به «ضرب»شدن در دیگری هستند تا او را نابود کنند، سیر رشد آدمی را کُند می‌کنند. بی‌تردید هرگز نمی‌توانند مانع رشد ابدی شوند، یا ماهیت پدیده را تغییر دهند. به مثال سیب عنایت کنید، وقتی سیب را برق می‌اندازیم فقط عدد کوانتومی خاصی تغییر می‌کند، که همان عدد در شیء دیگر هم دستخوش تغییر می‌شود. اما سیب تبدیل به گلابی یا قارچ سمی نمی‌شود. پدیده تئاتر در طول تاریخ سیر رشد خود را طی کرده‌است. اگر اسکولاستیک در دوره «قرون وسطی» مانع سیر رشد طبیعی آن شده‌است، هرگز موفق به نابودی یا تغییر ماهیت آن نشده‌است. اگر در دوره‌هایی از تاریخ «شبه‌تئاتر» کمر به نابودی تئاتر بسته است، فقط توانسته اندکی از سرعت رشد را کاهش دهد. تمامی ان‌هایی که عدد کوانتومی صفر دارند و میل سادیستی غیرقابل مهاری برای ضرب‌شدن در دیگری دارند که نابودش کنند، فقط خیال می‌کنند که می‌توانند موفق شوند. تئاتر برای گریز از نابودی، هرگز پای در راه «گریز راه شیطان» نمی‌گذارد. و در مکانیسم دفاعی خود براساس «اصل تضاد» دست به انتخاب «فراموشی»، «یگانگی» و «واکنش عکس» نمی‌زند. بلکه به جهت همنشینی «عقل» و «احساس» بهترین شیوه را که «به گزینی» است، برمی‌گزیند. پدیده تئاتر نیک می‌داند که تضاد بین نیروهای مخالف موجب پیشرفت زندگی و ظهور تمدن است. او در سیر رشد خود آموخته است که «آدمی» در تمام لحظات درگیر «بایدها» و «نبایدها» یا تضاد میان خوبی و بدی است. و از تایخ درس گرفته است که در گیتی «هستی‌شناختی» رویارویی عقاید و افکار متفاوت می‌تواند باعث رشد شود. حال اگر پدیده‌ای در عدد کوانتومی صفر سکون یافته و فقط میل به نابودی دارد، درست است که نوعی اندیشه است، اما منحط است. به همین جهت هم راه دیالوگ را مسدود می‌کند و فقط حُکم می‌دهد. به همین دلیل است که دست به قلب واقعیت و حقیقت می‌زند، دروغ می‌گوید، چون ادراکی از «شایسته‌بودن» و «درستکاری» ندارد. وجدان آدمی نخستین و آخرین پایگاهی است که آزادی اندیشه در او شکل می‌گیرد. «صفر ساکن» که حاضر به همنشینی در کنار هیچ عددی نیست و مطلق‌نگری دگماتیسی دارد، وجدان؛ این تنها محکمه‌ای که نیاز به قاضی ندارد، را قربانی کرده‌است. انانیت، فرعونیت و خودخدایگان‌پنداری در هر شکل و شیوه‌ای باعث مرگ وجدان می‌شود. مرگ وجدان مترادف ویرانی آزاداندیشی و آدمیت است. انسان ناگزیر به زندگی در «دولت‌شهر» است. پس به ناچار در برابر دیگرانی قرار می‌گیرد که اندیشه‌ای مخالف دیدگاه او دارند. آنکه در دولت شهر زندگی می‌کند باید شیوه این‌گونه زیستن را آموخته باشد. تحمل دیالوگ را در خود رشد داده‌باشد. در غیر این صورت به مسیر «نیست انکاری» مطلق می‌رسد و نابود می‌شود. در همین ارتباط پُل ریکور می‌نویسد:

«سرنوشت انسانی از کالبد دولتشهر (cite) می‌گذرد و... هر گونه اندیشه‌ای که با رودررو قراردادن «فیلسوف» و «مستبد» آغاز به اندیشیدن کند، خود را در خطر زندانی‌شدن در نوعی اخلاق‌گرایی قرارمی‌دهد که حاصلی جز نیهیلیسم ندارد» (مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران / ص 124، رامین جهانبگلو).

قبلیه تئاتر اندیشه‌ورز است، هر گونه اندیشه‌ای که باعث رودررو قرارگرفتن «اندیشه‌ورز» و «مطلق‌نگر» شود، نابودی خود را رقم زده‌است. چون اندیشه و تئاتر نامیرا هستند. آن‌هایی که الکترون مغزشان در صفر ثابت سکون یافته است و تصور می‌کنند که «تعلق» به عقیده‌ای راستین و ماندگار دارند، دچار توهم‌اند. و اگر این شبه‌اندیشه مخرب را به اندیشه‌ای الهی پیوند زنند، جنایتکارند. چون در صراط آسمانی جزم‌اندیشی و ویرانگری جایی ندارد. باورمندان به اندیشه الهی همواره در سیر رشد طی طریق می‌کنند. انسان الهی برای رشد خود و جامعه باید تمام پرده‌های «تعلق خاکی» را کنار زند و از انانیت و فرعونیت دوری گزیند. فرعونیت باعث نابودی آدمی و دوری او از سیر رشد و خداباوری می‌شود و آرام آرام خودخداپنداری در وجودش رشد می‌کند. حرکت آدمی تابع تعلق اوست. حضرت آیت‌الله حائری شیرازی رضوان‌الله علیه در کتاب تعلق، پیرامون اصلی‌ترین محور تحول در وجود انسان می‌گوید:

«می‌خواهیم ببینیم اثر اخلاق در اسلام چیست و موضع آن کجاست. اخلاق یعنی موضع‌گیری انسان در قبال مسائلی که با او مرتبط است. این موضع‌گیری نتیجه دو چیز است: یکی آگاهی و دیگری تعلق».

جزم‌اندیش مطلق‌نگری که حکم می‌دهد باید ابتدا از خود بپرسد: «آیا راجع به پدیده‌ای که موضع‌گیری می‌کنم آگاهی دارم؟» و «تعلق من در چه جهتی است؟» کسی که آگاهی ندارد و براساس شنیده‌ها و یا گزارش‌های کذب دست به موضع‌گیری می‌زند، بی‌تردید نه تنها به پدیده‌ای که در برابر آن موضع‌گیری کرده است، بلکه به اندیشه‌ای هم که خیال می‌کند به آن باورمند است خیانت کرده‌است. در جهانی که موضع‌گیری درباره تئاتر براساس عدم آگاهی است، و یا متکی بر گزارش‌های کذب و قلب واقعیت است، مسلخی برای قربانی‌کردن اندیشه فراهم آمده است. و این راه با صراط الهی در تضاد آشکار است. این‌گونه موضع‌گیری‌های عنادورزانه دگم‌اندیش، نسبتی با ادراک «تعلق» هم ندارند. حضرت آیت‌الله حائری‌شیرازی درباره تعلق می‌فرماید:

«اراده‌ی انسان است که وضع او را مشخص می‌کند. حرکت انسان، تابع تعلق اوست، یعنی انسان در جهت تعلق خود حرکت می‌کند. انسان موجودی است متحرک که حرکت او نتیجه تعلق او و در جهت تعلق اوست. تعلق به خاک، انسان را موجودی خاکی می‌کند. تعلق به مافوق خاک، انسان را مافوق خاکی می‌کند... انسان به هر چیز که متعلق شد، همان تعلق مبین هویت او می‌شود. اینکه آرزوها حجاب‌های انسان و خدا تلقی می‌شود، به این دلیل است که این آرزوها در انسان تعلق به‌وجود می‌آورد و این تعلق‌ها انحطاط می‌آورد و این انحطاط، انسان را نسبت به خدا در پرده قرارمی‌دهد. پس اگر بنا باشد پرده‌ها دریده شود، باید تعلق‌ها کنار زده شود».

هنگامه‌ای که تئاتر در جامعه‌ای دچار بحران می‌شود، ابتدا برای رفع بحران باید سراغ تعلق‌های مخالفین این پدیده رفت. بی‌تردید همه آن‌هایی که سودای ریاست و میز دارند و منافع و بودن آن‌ها وابسته به کرسی ریاست است و به هر قیمتی حاضر به تصاحب آن هستند و سه هزار کرور آدم به صف می‌کنند و از احساس آن‌ها سودجویی می‌کنند تا بر اریکه ریاست بمانند، تعلق خاکی دارند. و همین تعلق خاکی است که انحطاط را رقم می‌زند و خدا در حجاب می‌ماند. آنکه حاضر است تئاتر را نابود کند به جهت اینکه کرسی صدارت خود را از دست داده است، اگر هزار آیه و دلیل هم بر صداقت خود ارائه کند، باورپذیر نیست. وقتی عملش و کردار حامیان در حجابش در دایره تعلق خاکی جای دارند و نسبتی با اندیشه و آگاهی ندارند، جز نابودی تئاتر دستاوردی نخواهند داشت. آنکه گزارش دروغ می‌نویسد و با تکه‌تکه‌کردن واقعیت و برساختن یک واقعیت دروغین در پی اعلام وضع‌گیری صادقانه از سر اعتقاد است، به جهت سجده بر دروغ بردن، کذاب است و تعلق خاکی دارد و پر پرواز به سوی خدایش بسته است. آنکه شکست‌خورده میدان تئاتر است و برای مهیا کردن نان سفره‌اش پیرامون یک اجرا یا یک متن یا یک درس گفتار و... دروغ‌پردازی می‌کند تا اصل پدیده را نابود کند، تعلق خاکی دارد. آنکه ادراکی از زمانه ندارد و نمی‌خواهد بپذیرد که ما در میدان جنگ تمدن‌ها قرار گرفته‌ایم و اسلحه‌ای که ماندگاری ما را رقم می‌زند «هنر» است. بی‌تردید تعلق خاکی دارد و گرفتار «معضل افلاطونی» است. انگاره‌ای که در همان عصر کلاسیک هم کارکردی نداشت. افلاطون معتقد بود که اساس هنر کپی‌کردن و نسخه‌برداری و ماننده‌سازی از عالم مُثُل است. اما اینکه اساس هنر ماننده‌سازی است، به این جهت است که جهان را به ظرف دیگری منتقل می‌کند و لذا مسئله اصل و عین خودبه‌خود منتفی است. واژه تقلید در آثار افلاطون زیاد به‌کار می‌رود. از جمله در نظر او ـ که برای هر چیز یک حقیقت و صورت کلی قائل بود که آن را Idea می‌نامید. ـ که باور داشت، هنرمند تصویر اشیاء یا صورت ظاهر آن را تقلید می‌کند، که این تقلیدی از آن حقیقت است. و هنرمند تقلید تقلید می‌کند. بنابراین هنرمند دو پله از حقیقت اصلی دور است و کارش تقلیدی از تقلید است که شایسته مرد دانا نیست. ـ واژه تقلید گاهی هم در آثار افلاطون به معنای نمایش آمده است. ـ اساساً بنیان حکمت افلاطونی بر «مُثُل» قراردارد. بنیان حکمت او این است که محسوسات ظواهرند نه حقایق و هر چیز مادی و معنوی حقیقتی دارد که نمونه کامل آن است و به حواس درنمی‌آید و فقط عقل قادر به ادراک آن است. به این جهت افلاطون به سبب این تقلید تقلید یا کپی‌برداری است که عمل شاعران و هنرمندان را عبث می‌داند. معضل افلاطونی در آنِ واحد معضل فیلسوف ماوراء‌طبیعی و عالم اخلاق عملی است. افلاطون با این دیدگاه است که هنرمندان و شاعران را از «مدینه فاضله» خود اخراج می‌کند. اساساً برای افلاطون میان ساختن به معنای تولید ابژه‌ها و ساختن به معنای آفرینش اثر هنری و حتی ایده و نظر هیچ تفاوتی وجود نداشت. حال آنکه با منظر «معضل افلاطونی» با تئاتر مواجه می‌شود، بدیهی است که منکر آن است. اگر افلاطون به این قانع بود که شاعران و هنرمندان را از مدینه فاضله خود اخراج کند، این دیگریِ زیسته در جهان معاصر به مجازاتی کمتر از مرگ و بند برای هنرمند رضایت نمی‌دهد. او باور ندارد که هیچ اندیشه‌ای در تاریخ ماندگار نمی‌شود، الا اینکه به وسیله «هنر» گفته آید. چون اساساً هنر را باور ندارد. عجیب این است که گروهی از مخالفان تئاتر، در گفته‌های رسمی خود آشکارا نشان می‌دهند که شناختی از تئاتر ندارند  «تئاتر» و «سینما» را یکی می‌پندارند. با توجه به این عدم آگاهی از بدیهی‌ترین مسئله که «فرم» است، اساس پدیده را منکر می‌شوند و آن را با «فحشا» و «فساد» پیوند می‌زنند و چنین می‌نمایانند که در حقیقت مخالفت آن‌ها با پدیده تئاتر نیست، بلکه با فساد است. صاحب این قلم مدعی نیست که در دایره تئاتر هرگز خطایی صورت نمی‌گیرد. اما پیوند این خطا با فساد، از مروت به دور است. انسانی که قصد موضع‌گیری درباره پدیده‌ای را دارد، باید آگاهی هم داشته باشد و از تعلق خاکی گریزان باشد. هرگونه نیت سیاسی برای حذف رقیب، یا گرفتاری در دسیسه‌های حزبی و گروهی و پست‌خواهی و... دوری از تعلق آسمانی است. و حجابی میان آدم و خداوند است. منظر تعلق خاکی باعث می‌شود هر پدیده‌ای که قصد رشد و تعالی آدمی را داشته باشد، را باید نابود کرد. این منظر منجر به نیست‌انگاری می‌شود و در نهایت خود سوژه را هم نابود می‌کند. منظر تعلق خاکی منظری «نارسیستی» است. نارسیس، فرزند سفیز و لیریوپه، مرد جوان و بسیار خوشرویی بود که اعتنایی به عشق نداشت و عشاق را مسخره می‌کرد. بنابراین نمزیس تنبیهی برای او درنظر گرفت. یک روز به وقت شکار، هنگامی که نارسیس برای نوشیدن آب بر سرچشمه‌ای رفت، تصویر خود را در آب دید و بر ان خیره ماند. نمزیس مرد جوان را شیفته تصویر خود در آب کرد. نارسیس که هرگز نمی‌توانست به معشوق، یعنی تصویر خود، دست یابد، از غم و اندوه جان داد. لذت «خودنگری» و تلاش برای به «خودپردازی» که موجب رشد فرعونیت و انانیت در آدمی می‌شود، از ساحتی دیگر مایه نابودی ـ به زعم خودنگر ـ پدیده مخالف او هم می‌شود. حال بر فرض محال اگر بپذیریم که با این انگاره پدیده تئاتر نابود شود و یا در سیر پاستوریزه هموژنیزه، انی شود که جزم‌اندیش می‌خواهد، بعد از این تحول آن مطلق‌نگر از چه چیزی می‌خواهد گزارش دروغ بدهد که نانی به سفره‌اش برساند؟ این کژروی مایه نابودی خود او هم خواهد شد. آیا بهتر نیست برای پاکی پدیده‌ای که تصور می‌کنیم تاپاک است، از طریق دیالوگ عمل کنیم؟ با پاک‌کردن صورت مسئله که مسئله حل نمی‌شود. از ساحتی دیگر دشمن ما که اتفاقاً خواهان این نفی است، بیکار نمی‌نشیند و از طریق «رسانه» که در این «دهکده جهانی» به سهولت قابل دسترسی است، دست به هجومی بی‌امان می‌زند. سپاهی که در برابر این دشمن باید ایستادگی کند، هنرمند است که اکنون نیست. اندیشه است که اکنون به محاق رفته است. تئاتر در تمامی جوامع مترادف فرهنگ است و مایه رشد جامعه می‌شود. بی‌تردید در همه‌جا شبه‌تئاتر هم وجود دارد. اما آنکه صاحب فرهنگ است کمر به نابودی شبه‌تئاتر نمی‌بندد. بلکه با تقویت تئاتر آن «شبه»، «شبح» مانند را دچار «تحول» می‌کند. هرگاه پدیده‌ای در موضع مظلومیت یا ممنوعیت قرارگیرد، رشد بیشتری خواهدداشت. صاحبان فرهنگ از طریق دیالوگ این اسلحه را از هر چه «شبه» پدیده است می‌گیرند و به بالندگی و تقویت پدیده می‌پردازند. «سنت» و «شیوه» معصومین و اسوه‌های ما هم بر پایه دیالوگ بوده است. برای نمونه در هنگامه‌ای که «ابن ابواعوجا» مادی‌گرایِ منکر خدا، با توسل به سفسطه و دشنام‌گویی و تصور و خیالی که می‌تواند به این وسیله حقانیت شیعه و خداباوری را نابود کند، پا به میدان می‌گذارد و مریدان حضرت امام جعفر صادق قصد نابودی او را دارند، آن حضرت مانع می‌شود و باورمندان خود را دلالت می‌کند که با او گفت‌وگو کنند. و خود آن حضرت بزرگوار پا به میدان می‌گذارد و با برقراری دیالوگ شبه‌اندیشه کژمدار او را از میدان به‌در می‌کند. حضرت معصوم ما می‌داند که اگر با رویه قهریه با کسی که ادعای اندیشگی دارد مقابله شود، باعث مظلومیت در رشد شبه‌اندیشه او می‌شود. اما با دیالوگ باطل‌بودن آن رویه را اثبات می‌کند. اگر در جهان تئاتر در جامعه‌ای وبای سکه‌پرستی، نام‌خواهی، ابزارسازی و... در حال رشد بود، با ارائه اصالت پدیده از طریق عمل و جدال احسن می‌توان آن وبا و بلا را به محاق برد. فطرت آدمی حقیقت‌طلب است. اگر آدمی مسلح به «جوهر» آدمیت باشد از «عرض» شیطانی گریزان خواهد بود. شبه هر پدیده اصیلی بی‌تردید برای نابودی ذات پدیده خلق شده‌است. پس باید ذات پدیده را فربه کرد تا شبه آن به فراموشی سپرده شود. همه آن‌هایی که در جبهه مخالف تئاتر ایستاده‌اند، و به بهانه فسادخواهان تعطیلی و نابودی تئاتر هستند، شاید و فقط «شاید» به این جهت باشد که ادراکی از زمانه خود و تفاوت نسل‌ها ندارند. برای روشن‌شدن این مسئله به کتاب روان‌شناس معروفی توجه کنیم که جهانی شد. این روان‌شناس معروف دکتر جان گری در کتاب پر مخاطب خود که به پنجاه زبان زنده دنیا و منجمله فارسی ترجمه شده‌است، ذیل عنوان مردان مریخی، زنان ونوسی به بازگویی تفاوت‌های «زن» و «مرد» و ارائه راه‌حل‌هایی ساده برای لذت بردن بیشتر از زندگی و بهبود روابط زن و شوهر می‌پردازد. او معتقد است اگر زن و مرد تفاوت‌هایشان را بشناسند و آن‌ها را رعایت کنند، عشق شکوفا می‌شود. یکی از مشکلات اصلی در رابطه این است که ما خوب گوش‌کردن را بلد نیستیم. و به دلیل این نقص و عدم فهم تفاوت‌ها دست به مشاجره می‌زنیم. ما فقط اگر بیاموزیم که با هم تفاوت داریم می‌توانیم به درک متقابل برسیم و در دایره رشد سیر هستی را طی کنیم. اصل حرف او در این کتاب چنین است که: تفاوت‌های روان‌شناختی مردان و زنان به‌گونه‌ای است که انگار از دو سیاره متفاوت آمده‌اند. یکی از مریخ و دیگری از ونوس. شاید بتوان در مورد مخالفان و موافقان تئاتر و تفاوت نسل‌ها و نگرش‌ها این مورد را تعمیم داد. ابتدا به این نکته عنایت کنیم که در «نسل جدید» (مریخی‌ها) چیزی وجود دارد که برای «نسل قدیم» (ونوسی‌ها) قابل‌فهم نیست. آن‌ها می‌خواهند «زندگی» کنند. آن‌ها درک دیگری از زندگی دارند. ـ این مورد را می‌توان به «تئاتری‌ها» (مریخی‌ها) و «ضدتئاتری‌ها» (ونوسی‌ها) تعمیم داد. ـ برای روشن‌شدن این مفهوم به مطلب دکتر غلامرضا کاشی، از نسل قدیم، بهره می‌برم. او معتقد است:

«دنیایی که ما در آن بزرگ شدیم یک دست نبود. اما چیزی بود که همه ما را به هم پیوند می‌داد، حس رسالت سنگینی بود که در این دنیا داشتیم و سبب می‌شد تبعیض، ستم، نابرابری و استبداد را تحمل نکنیم. ما برای تحقق الگویی آرمانی از زندگی، پر بودیم از میل به ویرانی هر آنچه بود. پر از حس نفرت و کینه بودیم نسبت به هر آنچه بود. اساساً آشتی و سازش با آنچه بود را خیانت به آرمان‌ها می‌دانستیم. نسل‌هایی که پس از ما آمدند، درست در نقطه مقابل ما قرار دارند. آن‌ها می‌خواهند زندگی کنند. میل به زندگی، آنان را با هر آنچه هست در نسبت قرار می‌دهد. از زندگی موجود ناراضی‌اند، بسیاربسیار بیش از ما. اما آن را در ویرانی آنچه هست نمی‌جویند. ان‌ها آنچه آرزو دارند از قطعات موجود آنچه هست، دوباره خلق می‌کنند.

ما به کودکانی شبیه بودیم که عروسک اسباب‌بازی‌مان را می‌شکستیم، اما این‌ها اسباب‌بازیشان لگوست. ممکن است وضعیت موجود را در ذهن‌شان تخریب کنند، اما در جست‌وجو آنند تا قطعات آن را در یک صورت‌بندی تازه، سامان مجدد دهند. آن‌ها به هزار شکل ممکن زندگی با همین قطعات می‌اندیشند. نسل من رو به انقراض است. اما برای نسل جدید بن‌بست ساخته است. آن بخشی از نسل من که در مناصب سیاسی و حاکمیتی نشسته، از مواهب مالی و رانتی بهره‌مند است، اما مرتب دار و ندار زندگی را تقبیح می‌کند. به آنان راه نمی‌دهد، موقعیت‌های خود را به آنان واگذار نمی‌کند. آن بخش از نسل من اگر در قدرت نیست و در موقعیت اپوزیسیون است، نسل جدید را تحقیر می‌کند که چرا به اندازه کافی فداکار و شورشی نیست. چرا به هیزم تنور آتشین او تبدیل نمی‌شود. نسل جدید اگر احساس ناامیدی کند، ناشی از بن‌بستی است که ما برای او ساخته‌ایم و چه فاجعه‌ای است اگر فرزندان برای گشایش زندگی‌شان منتظر مرگ پدر بمانند».

عدم درک متقابل حداقل دستاوردی که دارد؛ ناامیدی است. این یأس اگر منجر به پیوستن مخالف نگرش ما به جبهه دشمن نشود، حداقل منجر به انتظار مرگ ما برای تغییر است. و چون به «بن‌بست» رسیده‌است، ای بسا که هرگز به تحول و بازشناسی نرسد. او متحمل رنج شده‌است، اما حاصل آن فاجعه است و بی‌تردید کاتارسیس در پی آن نخواهد آمد. مخالفان و موافقان باید به «تعامل» بیندیشند. ستیز گریزراه اندیشمندانه‌ای برای حاکمیت نیست. اگر به تاریخ بنگریم شاهد خواهیم بود که «اندیشه» نامیرا است. تئاتر نامیرا است. تمام قدرت اسکولاستیک کلیسا در قرون‌وسطی نتوانست تئاتر را نابود کند. تمام قدرت فاشیستی هیتلر در آلمان نازی نتوانست تئاتر اصیل را به تئاتر فرمایشی بدل کند. فقط یک «برشت» کافی بود تا تئاتر زنده بماند. در جهان سیاه استالینی و رئالیسم سوسیالیستی فرمایشی و قتل‌عامل دگراندیشان از «میرهولد» تا «مایاکوفسکی» نتوانست، تئاتر اصیل را نابود کند. تمام سیر «خلافت» در برابر «ولایت» با همه امکانات حکومتی و سرکوب و بند مریدان مولای عدالت و سنت رسول‌الله نتوانست، اندیشه ولایی و «انتظار موعود» را نابود کند. مای مسلمان به سنت نبی خود آموخته‌ایم که باید صاحب اندیشه باشیم، تفکر کنیم، سیر در ارض داشته‌باشیم و بهترین را برگزینیم. بی‌تردید هر آن کس که سعی کند این شیوه را نابود کند، فراموش می‌شود. سید و سالار شهیدان و جوانان اهل بهشت به ما آموخته است که: «اگر مسلمان نیستیم، حداقل آزاده باشیم». چه بسیار که کوشیدند، و کردند، که حتی قبر مطهر حضرت سیدالشهداء را از بین ببرند. اما اندیشه الهی ماندگار است. انسان موحد که تعلق آسمانی دارد و از تعلق خاکی بریده است، پرده‌ها پیش چشمش دریده می‌شوند. اگر نمی‌خواهیم نسل جدید و فرزندانمان منتظر مرگ ما بمانند، باید شیوه نگرش خود را تغییر دهیم:

پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

از ساحتی دیگر، همه آن‌هایی که از تئاتر «ابزاری» ساخته‌اند برای اندوختن سکه، اپوزیسیون‌نمایی، بی‌قیدوبندی و در موضع مظلومیت فریاد «وامظلوما» سر می‌دهند بدانند که دقیقاً در جبهه گزارشگران دروغ و مخالفان تئاتر قراردارند. بر سر شاخ نشسته‌اند و بُن می‌برند. این کپی‌کاران اصیل باید ادراک کنند که بدل‌کاری اینجا خریدار دارد، آن سوی مرزها اصل هست و صد البته همه ما باید بدانیم که اگر تئاتری فروش خوبی داشت، دلیل بر بدی یا کپی‌کاری آن نیست. همچنان که اگر تئاتری به گیشه خوبی نرسید دلیل بر فخامت و اندیشگی‌اش نیست.

در هنگامه‌ای که ایران کهن ما از همه سو مورد هجوم قرارگرفته‌است و دشمنان قسم‌خورده ما کمر همت بربسته‌اند که به هر طریقی ما را نابود کنند، راه‌حل مقابله با این تهاجم همدلی و تعامل است. مسئولین قضایی که بی‌تردید هم‌درد ما هستند، در برخورد با پیکره نحیف تئاتر آرامش و تأمل را از یاد نبرند. در مواجهه با گزارش‌ها و یا احیاناً شکایت‌هایی که به‌دست آنان می‌رسد، همگام یک تئاتری اصیل و دردمند مسئله موردنظر را بررسی کنند تا خدای ناکرده، مایه ناامیدی قبیله تئاتر نشوند. هنرمندان متکی بر احساس و اندیشه‌اند و هنگامه خلق با تکیه بر تخیل سوار بر بال احساس پرواز می‌کنند. آن‌ها از قبیله فرهنگ هستند و فرهنگ ارتشی است که در سکوت می‌جنگد. صاحب این قلم که کمترین این قبیله است و از بدایت انقلاب در جبهه حقانیت انقلاب در کنار شهیدانی چون سید آل‌قلم، شهید مرتضی آوینی و هم‌نفس بزرگانی چون سیدمهدی شجاعی، مرحوم قیصر امین‌پور، مرحوم سلمان هراتی، مرحوم حسن حسینی، مرحوم سعید کشن‌فلاح و هزاران دیگر از این قافله نفس کشیده است و به سند مکتوباتی که منتشر کرده است، که همواره منتقد شبه‌تئاتر بوده است، شهادت می‌دهد که تئاتر در این مقطع مکان و زمان، با ادراک عصر و زمانه هنر مظلومی است که هرگز تن به «فساد» نیالوده است و «عمله آماتور» ظلمه و دشمن نیست. ما «معصوم» نیستیم، حتماً خطا کرده‌ایم، اما عناد نداریم. با تئاتر مهربان باشیم، چون تئاتر مترادف فرهنگ است، بی‌مرگ است و شاهد شهید زمانه است.

والسلام