نکوداشت جناب آقای داور برقی نمینی
مردی که همواره میدود و تنهاست!
نصرالله قادری
یک آدم تنها بهنظر میرسد که پدیده خوبی است، آن قدر خوب که هوس میکنی به او نزدیک شوی، همدمش باشی، بلکه بتوانی تنهاییاش را اندکی پر کنی. حقیقت سترگ گیتی این است که آدم در این عالم به معنای بسیار عمیق تنهاست و درنوردیدن حصارهای این تنهایی اگر ناممکن نباشد، باری بسی دشوار است. و هر کسی کاری میکند تا از این تنهایی خود را رها کند. اگر تنها باشی و به خوشبختی هم برسی باز اسیر رنجی، رنجی که تمامی ندارد. تنهایی، بودنی به نیمه است. آنهایی که تنهایی را زندگی کردهاند دوست دارند تا در دریا یا اقیانوس بمیرند. بمیرند تا تکهتکه تنشان خوراک ماهیها شود و بعد وقتی این ماهیها صید شدند و آدمیان آنها را خوردند، در تن تکتک آن آدمها باز زنده شوند. اما آدم تنها وقتی محکوم به تنهایی است اگر در دریا هم بمیرد خوراک نهنگ میشود. یک باره بلعیده میشود و باز تنها میماند. یک آدم تنها اگر هنوز بوی آدمیت بدهد به دلیل هامارتیایی که مرتکب شده باید این رنج را تاب آورد و تاوان بپردازد. مثل سیزیف هر روز محکوم است که سنگ را از پایین پای کوه تا قله بالا ببرد و غروب، سنگ او را سرنگون میکند و به قعر دره بازمیگردد و تا صبح باز دوباره زنده میشود که سنگ را به قله ببرد. او امیدوار است که روزی بر قله فائق میشود. و چون امید دارد عملش بیهوده نیست، پوچ و بیمعنا نیست. که اگر بود، به همان اولین برگشت و مرگ دیگر زنده نمیشد که باز تکرار کند. و میتواند سنگ را رها کند. چون زندگی را دوست ندارد سنگ را رها میکند تا بمیرد یا او را بمیرانند که آسوده شود. و آن دیگری پرومته را که به جرم ربودن آتش از آسمان، و بخشیدن آن به آدم، زندان تنهایی میشود و همدم کرکس جگرخوار و گرفتار وحشیان سکا و غریب کوهستانهای سرد و ساکت قفقاز میماند، تا بداند که نباید آتش را به آدمی میداد. اما او اصلاً از این عملش پشیمان نیست که میداند نور و روشنایی و گرما را به انسان بخشیده است. پس در تنهایی هر روز کرکس جگرخوار از صبح جگرش را میخورد تا غروب که تمام میشود و میمیرد و باز از آغاز شب تا صبح جگر سبز و تازه زاده میشود تا صبح کرکس باز آید. خردمندی دردمندی است. و این اصلاً دردناک نیست که کرکسها به جانت بیفتند و تحقیرت کنند و مدام توهینها را تحمل کنی و اصلاً جدی گرفته نشوی و دیگران خیال کنند که تو را برای «زنگ تفریح» دیگران خلق کردهاند. رنج تنهایی تاوان آن خطایی است که مرتکب شدهای. مردی که من میشناسم و وقتیزاده شد داورش نام کردند، از وقتی که دیدهام مدام میدود. مدام حرف میزند. آنقدر حرف میزند که میترسی فکش از هم جدا شود. آنقدر میدود که میترسی در باد گم شود. و کسی نمیداند چرا چنین است؟ حرف میزند که لاف بزند؟ که خودش را بزرگتر از آنی که هست نشان بدهد؟ حرف میزند که حرف زده باشد؟ پس چرا میدود؟ چرا وقتی که تنهاست و میدود با خودش حرف میزند؟ کی خسته میشود؟ این مرد در خواب هم حرف میزند. اصلاً انگار خلقشده که بدود و حرف بزند! من او را در خلوت دیدهام، به وقتی که تنهای تنهاست و دیگر حرف نمیزند، نمیدود. فقط گریه میکند. آنقدر بلند میگرید که گریه هم برایش گریه میکند. آنوقت به هقهق میافتد. دیدهام که میخواهد سرش را به سنگ بکوبد و خودش را آسوده کند. اما نمیکند. بعد ناگهان بلند میشود و باز میدود. باز پی کسی میگردد که با او حرف بزند. او حرف میزند تا از وحشت تنهایی رها شود. حرف میزند تا همزبانی را بجوید که راز دلش را بگوید. میدود تا آن همدم را پیدا کند. و به همین دلیل مدام بدقولی میکند. چون به چند جهت میدود. دست به هر کاری زدهاست. بازیگری، کارگردانی، طراحیصحنه، مجسمهسازی، ساخت تندیس والخ. آرام و قرار ندارد و نمیتواند یکجا آرام بگیرد و تا نهایت برود. بسکه تنهاست و از تنهایی وحشت دارد، در همه کار عجله میکند. عاشق تئاتر است، از تئاتر میگریزد، باز سوی تئاتر برمیگردد. و باز تنهاست. آنقدر عجول است که بسیاری از کارهایی که کردهاست را از یاد بردهاست. و بعضی خیال میکنند، همه کارهایش از سر هوس است. یا در پی مادیت میدود، و نمیدانند که بارها کل زندگیاش را باخته است. این مرد برای اینکه تنهاییاش را پر کند، میدود تا نیمه دیگرش را بیابد. پس خیلی زود ازدواج میکند. صاحب فرزند میشود. اما باز تنهاست. خودش میگوید: شاید من خیلی زود همه چیز را شروع کردم. اما نمیگوید زیاد دویدم و نمیدانستم چرا میدوم! میدود و دیده نمیشود. از سر دلتنگی میگوید: با اینکه کارهای سخت را انجام میدهم، دیده نمیشوم. بعضیها خیال میکنند، پادوست. او برای گروههای تئاتری داخلی و خارجی میدود. میدود تا آنها را سر موعد به صحنه برساند و کسی نمیداند که سر مرزها و در فرودگاهها و کشورهای دیگر پی چه میدود! این مرد با مدام دویدن، در پی یافتن همدم است. و بعد در زندگی تنها میشود. و همیشه در زندگی سعی میکند آسایش و راحتی خانواده را مهیا کند. و جایی میرسد که همدمش خسته میشود و تنهایش میگذارد. و او میدود. میدود که مخارج فرزندانش را مهیا کند. این مرد همیشه حیران بودهاست. همین حیرانی سرگردانش کردهاست. هرگز چنانکه باید قدرش را ندانستهاند. چرا؟ چون خودش قدر خودش را نمیداند. او میدود تا گمشدهاش را پیدا کند و هنوز ندانستهاست که خودش را گم کردهاست!
«دلی که به عشق نیاز دارد و از عشق خالی است، صاحب دل را در پی گمشدهاش میفرستد و تا آن را نیابد آرام نمیگیرد. خدا، آزادی، دانش، هنر، زیبایی و دوست، در بیابان طلب بر سر راهش منتظرند، تا وی کوزه خالی و غبارگرفتهی خویش را از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد»...
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی 233 مجلهی نمایش بخوانید.