ابتدای سخن
تئاتر، آی تئاتر، کی ز ره میرسد رستخیز؟
نصرالله قادری
قانون طبیعت این بوده و هست و خواهد بود که زمستان تمام میشود و بهار میآید و باز زندگی و طراوت و سبزی بازمیگردد. مثل چرخه خود حیات، که بعد از مردن باز زنده میشویم. و آن روز، قیامت یا عید سیاه آدمی است، یا عید سبز اوست. و او که آفریننده کائنات است در آخرین کتابش که سوی مخلوقش فرستاده فرموده است:
قسم باد بر عرصه رستخیزقسم باد بر نفس لوامه نیز
گمان کرده انسان که چون شد هلاک همه استخوانهای او گشت خاک
خداوند هستی بُود ناتوان کُند جمع بار دیگر استخوان؟
چرا، میتوانم چو روز نخست سرانگشت او نیز سازم درست
بشر شک ندارد به روز صحاد ولی دوست دارد گناه و عناد
بپرسد از انکار غرق ستیزکه پس کی ز ره میرسد رستخیز؟
(قرآن کریم، سوره قیامت، آیه 1 تا 6)
و باز عید در راه است. و باز زمستان در حال رفتن است. و باز بهار همراه «عمو نوروز» در آستانه در ایستاده است. بعثتی در طبیعت رخ میدهد. و آدمی باید خود را محاسبه کند. مای آدمی در وضعیتی که هستیم با هر موقعیتی که داشتهباشیم، همواره پرسشی از خود و پیرامونمان داریم. و من مکرر گفتهام که: هر پرسشی نوعی کنشگری است! اما سؤال اساسی اینجاست که آیا برای ما امکانپذیر است اندکی خویش را از کنشگریهای خویش و خشمها، اعتراضات و عصبیتهای خود نسبت به وضع موجود رها ساخته، درباره پرسش خویش بیندیشیم؟ بهراستی مضمون پرسش و کنشگری ما چیست؟ آیا نباید در کنشگری عقلانیت حضوری مؤثر داشته باشد؟ آیا ما مجازیم به صرف احساسیگری دست به عمل بزنیم؟ آیا منافع شخصی فرد در اولویت است یا باید ابتدا به منافع جمع و جامعه عنایت داشت؟ آیا «من» ارجحام یا «تئاتر»؟ آیا هر سخن و پرسش حقی را در هر مقطع زمانی باید گفت؟ اگر کنشگری ما منجر به نابودی ذات پدیده ـ تئاتر ـ شود، درست عمل کردهایم؟ آیا نقد معیار ندارد؟ آیا ما حق داریم صرفاً براساس عقدهها، کینهها، عصبیتها یا براساس گونهای یأس و ناامیدی نسبتانگارانه، یا برپایه گونهای آنارشیسم ویرانگرانه همهچیز و همهکس را نقدکنیم و خود را اصلاحگر وضعیت بدانیم؟ آیا این نوعی راسیزم نیست؟ راسیزم فقط نژادپرستی نیست. راسیزم «خودپرستی» هم هست. موضوع این «خود» هر چه میخواهد باشد: گروه خود، حزب خود، منافع فردی خود والخ؛ و در یک کلام، خودگرایی مطلق و برنتابیدن دیگری و تفاوت. اگر این خودپرستی منجر به نابودی پدیده شود، ما در خلوت به وجدان خود چه پاسخی خواهیم داد؟ کنشگری بر بنیان احساسیگری و شعار آسان است. شعاردادن برحسب پیشداوری، غریزه و... وقتی مکرر شود عادت میشود، باور میشود و عقلانیت را نحیف میکند و خود فربه میشود. احساسیگری و شعارپردازی با رنگ و لعاب آزادیخواهی و حقطلبی، اگر برای خودنمایی و منافع «خود» نباشد، حداقل تعطیل عقلانیت است. انسانی که عضوی از قبیله تئاتر است، نیک میداند: تئاتر هنری است که در پی همنشینی «عقل» و «احساس» است تا از «بحران» گذر کند و از مرز «تحول» بگذرد و به «بازشناسی» برسد. هنر همواره به دلیل خصلت ذاتی خود در مواجهه با مخالفان هنر در وضعیت بحرانی است. خودپرستان و تمامیتخواهان هنر را بهعنوان «وسیله»ای در خدمت اهداف خود میخواهند تا به «هدف» مادی خود برسند. آنها میکوشند معنویت هنر را نابود کنند، درحالیکه شعار میدهند در پی روحانیت پدیده هنری هستند. انسان کنشگر بهخوبی آگاه است که راه مبارزه همیشه «چگوارایی» نیست. شیوه مبارزه منفی «گاندی»، ایده صلحطلبانه «ماندلا» و به سنت ما، سنت صلح «حسنی» هم گونهای از مبارزه است. و ما باید بدانیم در چه وقتی دست به انتخاب چه گونهای بزنیم. گفتهاند: «حقیقت تلخ است». اما آدمی که از قبیله تئاتر است با تأمل و تدبر بیگانه نیست و به تمامت خود جستوجوگر حقیقت است. و ایمان دارد که حقیقت تلخ نیست، فقط دشوار است. «برشت» میگوید:
«هنرمند آن نیست که فقط از واقعیت سخن بگوید، بلکه کسی است که واقعیتی را بگوید که اکنون باید گفت. چه اینکه این شیء یک صندلی فلزی است بیشک یک واقعیت است».
و در این گفتار «راز»ی هست. «رنج» مهمترین گام برای «بازشناسی» است. و اگر این رنج شخصی پاک باشد، بازشناسی والاتر است. عید همین نزدیکی است و منتظر نمیماند تا ما او را بخوانیم. او تابع قانون طبیعت خواهد آمد. او طبیعت مرده را باز زنده میکند. و کاراکترمحوری اگر منفی نباشد و دست به «هوبریس» نزدهباشد، بیتردید با رنجی که بردهاست به تحول میرسد. زمستان میرود، بهار میآید و این چرخه مدام تکرار میشود و آدمی باید به نسل بعد از خود و به روز بازپسین پاسخگوی کردار خود باشد. در این وضعیت بحرانی با هوشیاری و گریز از «هامارتیا» میتوان سبزی بهار را ادراک کرد.
«... مرا مقرر است که امروز که من این تألیف میکنم... بزرگاناند که اگر براندن تاریخ [این مردم] مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سواراناند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کُند... و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی و من بیاموزمی و چون سخن گویندی من بشنومی. ولکن چون دولت ایشان را مشغول کرده است... پس من به خلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم، که اگر توقف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل پردازند، بودی که نپرداختندی و چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی [و این تجربت تاریخ نیاموختندی و کارهای گران دوباره به خردان سپردندی و بزرگان را بکشتندی و روزگار مهمل گذاشتندی]» (بیهقی، ص 253، 128، 127).
به تکرار شنیدهایم که گفتهاند: «گذشته چراغ راه آینده است». در سادهترین فهم این جمله میتوان دریافت که باید تعقل را همواره و در هر کاری به خدمت گرفت. باید از احساسیگری و هیجانات آنی گریز داشت. اگر احساس بر عقل در تصمیمگیریها غالب شود، چرخ بر همان مدار ماضی خواهد چرخید درحالیکه خیال میکنیم، تحولی عمیق صورت پذیرفته است. از دیرباز این «گریزراه شیطانی» حاکم بوده است، که برای نابودی و حذف صاحب خِرد، با تکیه بر تحمیق جمعیت و ادعای رأی «خرد جمعی» اندیشه و صاحب آن را به مسلخ سپردهاند. از هنگامهای که سران جامعه بر سر عقل آمدهاند، با به خدمت گرفتن سلاح «استحمار» و «الیناسیون جمعیت» و سوءاستفاده از «دموکراسی» و جعل فهم «خرد جمعی» جمعیت را به سربازان بیجیره و مواجبی بدل کردهاند که در زمان مناسب به میدان فرا میخوانند تا ماندگاری خود را دیرپا سازند. صاحبان این ترفند فقط به ماندگاری و ریاست خود و «امروز» نگاه میکنند. آنها نه به تاریخ توجهی دارند و نه از آینده میهراسند. از این روی از نقاب ایثارگری برای هدایت «پدیده» به هدف بهره میگیرند. درحالیکه اساساً «پدیده» مسئله آنها نیست. برای رسیدن به مقصود از پیاده نظامی بهرهمیگیرند که از آنها «اسطوره» بسازد. به ناچار باید خود را شبیه یک اسطوره ماندگار کنند. اگر چنین فضایی مهیا شود و احساس بر عقل غالب شود، هیچ سخن تعقلی پذیرفته نمیشود. فریادی از جایی برخاسته است به کوهی برخورده است و ما پژواک آن را تکرار میکنیم. صاحب فریاد پنهان است. فرمانده او در حجاب است. اصل صدا وجود ندارد. و ما گرفتار عارضهای شدهایم که ناآگاهانه مجبور به تبعیت از آن هستیم.
«برخورد تحلیلی با رفتار اجتماعی بیانگر این نکته است که عمل اجتماعی عملِ ساختیافتهای است که در یک نظام روابط متقابل شکل میگیرد. از راه یک بررسی تحلیلی نظاموار میتوان به کُنه کارکرد و تغییرات یک نظام اجتماعی واقف شد. برخورد تحلیلی، مشکلتر از برخورد عوامانهی ساده است که با مسائل اجتماعی میشود. با کار تحلیلی عمیق میتوان علل عدم توفیق یک فرهنگ عهد عتیق در بهدستآوردن حقوق فردی و اجتماعی جدید ناشی از تحولات جدید و صنعتی شدن را فهمید. اندیشهی مرسوم جامعه ما ناخودآگاه اول خود را تبرئه میکند و سپس گناه همهی جنایات را در استبداد و استعمار خلاصه میکند. این در حالی است که در معنی دقیق خواستههای خود و قالبهای اجتماعی و گونگی رشد و نمو واقعیات عینی اجتماعی مسبوق به آنها تأمل نمیکند.
برخورد تحلیلی دقیق، کار فکری سنگینی میطلبد و چون به قول انیشتن «فکر کردن مشکلترین کارها نیز هست»، و این از فرهنگ فرسوده و ناتوان و غیرمولد برنمیآید، پس بهترین چاره پیدا کردن «بز بلاگردان» است و چه بهتر که همه گناه یک هزار سال عقبافتادگی و کمکاری در زمینههای مختلف را به گردن استبداد و استعمار بیندازیم» (رضاقلی، 1385، ص24، 23)...
ادامهی سرمقاله را میتوانید در شمارهی 234 و 235 مجلهی نمایش بخوانید.