در حال بارگذاری ...
...

نکوداشت استاد فرهیخته و هنرمند اندیشمند دکتر یدالله آقا عباسی

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان!

نصرالله قادری

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند

دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

زیباترین شب‌ها، شب‌های کویر است. شب‌هایی که آسمان پر از ستاره است. سکوت و خلوت کویر باعث می‌شود آدمی که به تماشای آسمان آمده است توجه‌اش فقط به آسمان باشد، به ستاره! بعضی شب‌ها ممکن است شاهد عبور شهابی از آسمان کویر باشیم که به لحظه‌ای نمایان و پنهان می‌شود. مادربزرگ می‌گفت اگر هنگام عبور شهاب از آسمان آرزویی را در دل بگویی به آن می‌رسی. شب و کویر و کرمان و ستاره. و تو باید یک بار زیبایی آسمان کویر را در شب دیده باشی تا هرگز نتوانی آن را فراموش کنی. شب به‌خاطر تاریکی آن اسرارآمیز است، رازی در دل دارد و زیباست. یکی از زیبایی‌های شب، آسمان پر ستاره کویر است. شب زیباست به آسمانش، به کویرش، به کرمان. کرمانی که شهر کریمان است، یا یادآور خاطره هولناک اخته‌ای که طالب یک کوه چشم بود تا شهر کوران بسازد که موفق نشد. کینه‌جویی که سلطه اوباش و زجر و حبس و حصر احرار و قتل را بر شهر حاکم کرد تا کویر زیبایش بمیرد و نمرد. شهر ماند و اخته به خاطر قاچی خربزه، به قتل رسید. آسمان کویر کرمان پر از ستاره است. پرتر از پر. و ستاره‌ها مدام چشمک می‌زنند. تو گویی آن چشم‌ها سوی آسمان پرکشیده‌اند و آسمان کرمان پر از چشم ستاره است. چشم‌هایی هراسان که منتظرند، یا نه، انگار نگران چشم‌هایی هستند که روی زمین مانده‌اند. می‌ترسند این چشم‌ها زیر پا له شوند. دیده نشوند و پایی آن‌ها را بترکاند. دل ستاره‌ها آشوب است. آن‌ها می‌دانند که دست خدا با جماعت است. آن‌ها به یدالله باور دارند. اما آدمی است و اهل نسیان و اگر چشم‌ها را نبیند، اگر چشم‌ها زیر پایش بترکند! آسمان پرستاره کویر دغدار است. نگران است. دلش آشوب است و با ما راز می‌گوید.

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید

هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

و من زیر آسمان رازآمیز پرستاره کویر کرمان، سال‌ها پیش وقتی که جوانکی بودم و پی تئاتر می‌دویدم، ناگهان مردی دیدم که همه تن چشم بود و چشم‌هایی که سوی آسمان بودند و چشم‌هایی که زیر پای آدمیان مانده‌بودند. و او همه تن و جان چشم بود. به لطافت روح فرشتگان، به جذبه نیرومند خورشید کویر، به عطر رازگستر یاس‌های ناپیدایی که در فضای کوچه باغ‌های تخیل سید ماهان، شاعری سودازده در بستر لایتناهی وصال معشوق منتشر است. به شوریدگی و هراس و بیم و امید یک عارف، به سوزندگی و شک مقدس یک فیلسوف. به سرزندگی و جاودانگی یک مادر که مهرش پایان ندارد. به صفا و بلندی و بیکرانگی آسمان پرستاره کویر، به استحکام و استواری ایمان یک مومن، به صبوری یک زاهد و سخت تنها. آن‌قدر تنها که تنهایی‌اش به اندازه تنهایی ملکوت عظمت داشت. بوی آدمیت می‌داد و سخت متواضع بود و آن روزگار بسیار خوانده بود و به عمل بسیار کار کرده‌بود و افتاده‌بود. و هیچ ادا و ادعا نداشت. به راه خود می‌رفت و تن به رسم روزگار و پسندش نمی‌داد. لطفعلی‌خان زندی بود که در هزاره دوم سر عقل آمده‌بود و می‌دانست که همواره کار با شمشیر پیش نمی‌رود و همیشه کسی هست که از تن خود آدمی باشد و خیانت کند. پس باید کاری کرد که همه آدمی به تمام جان خویش مؤمن باشد و تا دم مرگ فریب زنده‌بودن نخورد و اسیر شیطان نشود. راز بی‌مرگی و زندگی در «دانستن» بود. و او نیک دریافته بود که «بجویید تا بیابید، آن را که نجویند بازنیابند». او خردک آدمی بود که به تأسی از برادر بزرگ‌تر پا به معبد تئاتر نهاد. سالکی بود که آنک خود مرادی بود و عیان نمی‌کرد.  تئاتر معبد او بود. پس ارزانش نمی‌فروخت و از نردبانش به نام و نان بالا نرفت. توتم مقدسش شد. خود را قربانی کرد که توتمش سبز بماند.

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست

جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

زمین کویر هنوز پر از چشم‌هایی بود که اخته‌ای کینه‌ای که می‌دانست نُستر است و از همین رو ناامید بود، در دل زمین کاشته بود. دستی می‌باید برآید تا این چشم‌ها را بردارد، مرهم بگذارد و در چشم‌خانه بنشاند. و این همتی والا می‌طلبید. یداللهی می‌باید می‌بود تا همت کند. مردی که من می‌شناسم کمر همت بربست و برخاست. اما در زمانه تنگی و عُسرت و حاکمیت چپ‌نمایی و برشت‌بازی و سیاسی‌نمایی و ملی‌گرایی او سخت تنها بود. او ذات دانستن را ادراک کرده‌بود و بار عظیم دانش، شانه‌های نحیفش را خم می‌کرد. و او در سکوت فریاد می‌زند که من در زیر فشار این همه حرف و پیغام و درد و نیازمندی و گفتن و فهمیدن و احساس‌کردن، مرد تنهایی را می‌مانم که کوهی بر سرش ریزش کرده‌باشد و خروارها تخته و سنگ و سنگریزه بر سینه‌اش افتاده باشد و او در زیر این آوار احساس می‌کند که نفسش به شماره افتاده و مرگ در یک قدمی اوست و در این دم با تمام جان، شما را به خویش می‌خواند: که ای مردم قبیله کرم، از میان شما کیست که مرا از زیر این آوار خشت‌های هزاران ساله بم که فروریخته بر تنم بیرون کشد تا باز همدم و معلم و صحنه‌گردان و قصه‌گوی صحنه شما باشم.  کسی نبود و دستی نبود و او تنها بود و با این همه درد هرگز ناامید نشد و سوی قله‌های فتح‌نشده دانش رفت تا قاف را فتح کند. او آنک خوب دریافته بود که باید سوی نمایش خلاق برود. و می‌دانست که مردان بزرگ قبیله تئاتر در جهان هم سوی آن رفته‌اند. آن‌ها حمایت شده‌اند و امروز صاحب متد و کرسی هستند و او تنها بود. نام و نان و کرسی و بودن نمی‌خواست که می‌دانست عاشق، اهل شو کردن نیست. پس نرم‌نرمک این راه پرسنگلاخ را پیمود تا به قاف برسد. مردی که من می‌شناسم به ذات، عاشق تئاتر بود و می‌دانست که عشق، فعال‌بودن است، نه فعل‌پذیری؛ پایداری است نه اسارت. خصیصه فعال عشق در درجه اول نثارکردن است نه گرفتن. و او بودنش را ایثار کرد.

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب

سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

و این مرد که راز ستاره‌ها را می‌دانست و ارزش چشم‌ها را می‌شناخت و قدر دوست پاس می‌داشت، هر سوی این دیار کهن به جست‌وجوی یارانی برخاست که با او همزبان باشند. می‌دانست که تعداد آن‌ها اندک است. با صبر و مصیبت این گمشدگان همدیگر را می‌یافتند. و این مرد که ستاره بود، ستاره‌شناسی متبحر هم بود، ستاره‌ها را رصد کرد تا در این آسمان فراخ همدیگر را بیابند و با چشمک‌زدن در ظلمات غاسق واقب برای همدیگر پیغام بفرستند. او نیک می‌دانست که دو بیگانه همدرد از دو خویش بی‌درد یا ناهم‌درد با هم خویشاوندترند. و چنین بود که ستاره‌هایش را جست‌وجو می‌کرد. اکبر را، جلال را، لاله را، بهزاد را... و چقدر صبور و بامتانت و آرامش؛ انگار هیچ عجله‌ای نداشت. او راز بی‌مرگی را یافته بود. همین وقت بود که از کویر به دل شهر سرب و دود و آهن و سیمان آمد. نه که بماند، نه که شو کند. آمده بود تا در جشنواره دانشگاهی مشارکت داشته باشد. به رویه اخلاقی‌اش بدیهی بود که در بخش مسابقه نباشد. و من در جلسه نقد و بررسی دیدمش که چه صبورانه نشسته بود و با آرامش پاسخ می‌داد و اصلاً خم به ابرو نمی‌آورد و از بی‌دانشی خرده‌گیران مدعی عصبی نمی‌شد. و من صبوری می‌کردم. تا اینکه کار به جسارت و توهین رسید. پس به‌ناچار پای در میدان نهادم و توفنده یورش بردم. عقده‌مندان نان به نرخ‌روزخور ناگهان به چشم سر دیدند که این یگانه تنها نیست و از ترس اینکه دیگرانی هم به حمایت او برخیزند ساکت شدند و میدان را خالی کردند. جلسه که تمام شد، آرام سوی کارش رفت. من سایه به سایه‌اش می‌رفتم. ایستاد. دیدم که دلش گریان و چشمش خندان بود. به نرمی دستش را سویم دراز کرد و آرام گفت: یدالله هستم. و من دست خدا را در دستانم باور کردم. نبضش چه تند می‌زد و تنش چه گرم بود و جانش چقدر مهربان بود و ستاره‌اش چقدر منور بود و چقدر بوی آدمیت می‌داد در آن برهوت...

 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی 236 مجله‌ی نمایش بخوانید.