گفتوگو با دکتر یدالله آقاعباسی
ققنوسی که خودش را به آتش میکشد!
«دکتر یدالله آقاعباسی» هنرمند توانا و خوشاخلاقی است که همه جامعه تئاتر او را میشناسند و برایش احترام قائلند. او نویسنده، کارگردان، بازیگر، مترجم و پژوهشگر اهل کرمان است. از کودکی به واسطه برادرش با این حوزه آشنا شد و از آن زمان تاکنون لحظهای از تئاتر جدا نشده است و بیش از ۲۰ نمایش را در تهران، کرمان، شیراز، بوشهر، سیرجان، رفسنجان، کرمانشاه، سقز و... کارگردانی کرده و در بیش از ۲۰ نمایش نیز بازی کردهاست. همچنین بیش از ۳۰ عنوان کتاب و فیلمنامه را ترجمه کردهاست. پیگیری برای راهاندازی رشتهی نمایش در دانشگاهِ شهید باهنر کرمان، همکاری در راهاندازی رشته نمایش در هنرستانهنرهایزیبای کرمان، تاسیس موسسه فرهنگیهنری صنعتی کرمان، تاسیس هسته و شرکت نمایشگران خلاق و... از جمله فعالیتهایی است که ایشان در این سالها انجام دادهاست.
مرجان سمندری
از شروع فعالیتهای خود بگویید. شما هم مثل خیلی از فعالان این عرصه از دورهی مدرسه و کودکی کار خود را آغاز کردید؟
درواقع برادرم که 7 سال از من بزرگتر بود نمایشنامه مینوشت، بازی میکرد، کارگردان بود، مجری بود و همه ساله برگزیدهی رشتهی دکلمه و تئاتر میشد و اغلب برای اردوهای دانش آموزی به رامسر میرفت. دست آخر هم گویندهی رادیو و تلویزیون شد و در شهرهای مختلف از جمله ارومیه و تهران گویندهی خبر تلویزیون بود. من به واسطهی او و البته غیرمستقیم با همهی اینها آشنا شدم. او در رشتهی ادبی درس خواند و از نسل رمانتیکها بود. من ریاضی خواندم و به رشتهی برق کشیده شدم. او به خانه جوانان میرفت که بعدها کاخ جوانان شد، من به مرکز آموزش تئاتر فرهنگ و هنر رفتم. من هم گویندگی و مجریگری رادیو کردهام و برای بچهها در تلویزیون محلی ـ که فقط جمعهها برنامه داشت ـ برنامه تهیه کردم و در رشتهای از آن برنامهها با چهرهی گریم شده برای بچهها قصه گفتم و براساس ضربالمثلها نمایشنامه نوشتم و خودم هم در آن نمایشها در نقش سیاه ـ با همراهی دوستانم در گروه، دوستانی مثل آقای طاهری و نبیپور که هنوز هم با من هستند ـ بازی کردم، اما هرگز به رادیو و تلویزیون دل نبستم.
پس جواب شما هم آری و هم نه است.
درواقع من کارم را با ادبیات آغاز کردم. هنوز مدرسه نمی رفتم که پیش مادرم قرآن، حافظ و کیهان بچهها خواندم. هنوز مدرسه نمیرفتم که به لطف برادرم هر هفته به سینما میرفتم و این فیلم دیدن برای من تا آخر دورهی دبیرستان حالتی افراطی به خود گرفت. در دورهی دبیرستان رمانهای طنز مینوشتم و شعر میگفتم و دیوانهوار کتاب میخواندم. تئاتر را در مدرسه با دکلمه و تئاتر آغاز کردم، اما بازیگری ماند ـ خوشبختانه ـ تا وقتی که دیپلم گرفتم.
در سال 1349 که دیپلم گرفتم به کنکور سراسری نرسیدم، پس در انستیتوتکنولوژی برای رشتهی برق پذیرفته شدم و سال بعد همزمان به رشتهی مدیریت رفتم. همان سال هم به مرکز آموزش تئاتر وزارت فرهنگوهنر رفتم که به لطف کارشناسانی که از تهران میآمدند، دورههای آموزشی برگزار میکرد.
یک سال با این وضع کار کردم و چون نمیشد هر سه کار را با هم انجام داد، برق را که شبانه بود به نفع تئاتر رها کردم و فقط مدیریت را به پایان رساندم و لیسانس گرفتم.
تا آن زمان پراکنده اینجا و آنجا روی صحنه میرفتم و در کارهای دیگران شرکت میکردم، اما از سال 1351 بود که در همان مرکز آموزش تئاتر گروه درست کردم، نوشتم، کار و بازیکردم.
به این معنا من کار جدی تئاتر را پس از دیپلم و در دورهی دانشجویی و با کار علمی، جدی و مطالعاتی شروع کردم. کاری که هنوز هم ادامه دارد.
آن زمان که شما کار خود را آغاز کردید تئاتر چه شرایط و وضعیتی داشت؟
تئاتر در آن زمان سه مرکز داشت: امورتربیتی آموزشوپرورش که ویژه فوقبرنامهی شاگردان مدرسهها بود. معمولاً کارهای سرگرمکنندهی تاریخی یا ملی میهنی کار میکردند و حتماً هم صحنههای رقصی در آنها میگنجاندند. من به این نمایشها نرسیدم، چون در تمام دورهی دبیرستان، زمستان و تابستان همزمان با تحصیل کارمیکردم. پدرم کارگری بود که کارفرما شده بود، اما توانایی پول درآوردن نداشت و زندگی ما کمی از زندگی کارگری بهتر بود. در دورهی دوم دبیرستان بیشتر کارهای او را من اداره میکردم و او اغلب خانهنشین بود. به این ترتیب فرصتی نداشتم که از آن کارها بکنم. همان دکلمه و تئاتر و شعر و داستان و کتاب برایم میماند و قانع بودم و گاه به اندازهی چند نفر کار میکردم. کلاس چهارم دبستان بودم که مادرم را از دست دادم. او خیلی جوان بود که فوت کرد، اما پایهی مرا ـ بهگمان خودم ـ محکم گذاشت. از همان کودکی دیدگاه داشتم و بسی بیش از سن خودم بود. از دهسالگی دلی هم به خانه و نامادری نداشتم. پس آرامش و امنیت خانه را تا حدزیادی شبخوش گفتم و راست به دل جامعه زدم و زحمت را به راحت ترجیح دادم. عادتی که هنوز هم دست از سرم برنداشته است.
مرکز دیگر، خانه جوانان و کاخ جوانان بود که در آنجا تئاتر هم کار میکردند. برادرم به آنجاها میرفت و تئاتر هم کار میکرد. آنجا افراد زیر 18 سال را نمیپذیرفتند. بعد از 18 سالگی هم من دیگر علاقهای به آنجا نداشتم. برای برنامهها میرفتم. تئاترهایم را در آنجا اجرا میکردم. در شعرخوانیها شرکت میکردم و شعرهایم را میخواندم، اما عضو نشدم. ملقمهای شده بودم از کارگر و روشنفکر و مقید به آداب مذهبی که سراپا مهر و عطوفت و قصه و خطابه بود.
سومین مرکزی که از اواخر دههی چهل برای تئاتر شکل گرفت، مرکز آموزش تئاتر در فرهنگ و هنر آن زمان بود. ادارهی برنامهی تئاتر طرحی داشت که براساس آن فارغالتحصیلان رشتهی نمایش را به مدتی محدود به شهرستانها میفرستاد و آنها بهعنوان کارشناس تئاتر به آموزش علاقهمندان و کار تئاتر میپرداختند. آقایان کشانی، داودآبادی، معینی، مودبیان، مطیعی، نظیری، گلبرگ و مددی از جملهی این کارشناسان بودند. من با چند نفر از آنها کار کردم و با بعضی از آنها تا همین امروز دوستم و ارتباط دارم. دورهی حضور بعضی از این افراد خیلی کم بود، اما بعضی از آنها مثل آقایان مودبیان و مطیعی و نظیری تأثیر شگرفی بر من داشتند که همیشه خودم را مدیون آنها میدانم. با بعضی هم خیلی کمتر کار کردم یا اصلاً کار نکردم.
به هر حال من جذب این مرکز شدم و حداقل از سال 51 تا 55 که به خدمت سربازی رفتم پای دایمی همهی کارهای این مرکز بودم. اولین گروهم را در همانجا تشکیل دادم، نوشتم، کار کردم و در نمایشهای خودم و کارشناسان و دیگران بازیکردم. کار به جایی رسید که در سالهای 54 و 55 با خودم و به عنوان کارشناس قرارداد بستند و کلید مرکز آموزش تئاتر را به دستم دادند و وقتی به سربازی رفتم نامهنوشتند که مرا برای خدمت سربازی به مرکز آموزش تئاتر کرمان بفرستند. در نامه به جای آقا عباسی نوشته بودند عباسی، چون مرا به این نام میشناختند و به همینخاطر نشد.
با توجه به علاقهای که به تئاتر دارید و عمدهی فعالیت شما در این زمینه است، چرا برای تحصیلات تکمیلی در دانشگاه تئاتر نخواندید و تا دورهی دکترا صبر کردید؟
همانطور که گفتم به کنکور نرسیدم. آن زمان در فکر تحصیل در این رشته هم نبودم، در سال 53 شاید تحتتأثیر کارشناسها به این فکر افتادم. نامهای به دانشکدهی هنرهای دراماتیک نوشتم و از علاقهی خود به تحصیل تئاتر گفتم. نامهی محبتآمیزی برایم فرستادند و سه مونولوگ پیوستکردند که آنها را برای امتحان عملی آمادهکنم. یکسال ماندهبود که لیسانس بگیرم. در دبیرستان درس میدادم. در دانشکده کار میکردم. با گروه تئاتر خودم کار میکردم. در نمایش سیزیف و مرگ نقش مرگ را بازی میکردم. یاتلن وکیل را کار و بازی میکردم، مجری دو برنامهی رادیویی بودم. برای بچهها در تلویزیون برنامه میساختم. شعر میگفتم و نمایشنامه مینوشتم و حالا باید همهی اینها را ول میکردم و به تهرانی میرفتم که برای زندگی در آنجا هیچ امکانی نداشتم. مونولوگها را کار کردم. یکی از آنها سخنرانی بروتوس بود بر سر جسد سزار «رومیان، رفیقان، هموطنان...»، و نرفتم.
پس از گرفتن لیسانس و در حالیکه بعضی از همکلاسیهایم به آمریکا میرفتند، برای ادامهی رشته مدیریت، به سربازی رفتم. شش ماه پس از آنکه از سربازی برگشتم انقلاب شد. هفت سال بعد زبان و ادبیات انگلیسی خواندم و وقتی دانشگاهها دورههای تحصیلات تکمیلی راه انداختند با لیسانس مدیریت و لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی نمیشد در رشتهی تئاتر ادامه داد، مثل امروز نبود، باید لیسانس تئاتر میداشتی. تنها رشتهای که از سایر رشتهها دانشجو میگرفت اطلاعرسانی و علوم کتابداری دانشگاه تهران بود. به آنجا رفتم و بیهیچ آمادگی و شناختی از این رشته امتحان دادم و قبول شدم. سالها بعد که در این رشته مدرس دانشگاه شده بودم، وزارت علوم مربیگری تئاتر و نمایش را برایم تصویب کرد که معادل فوقلیسانس تئاتر بود. بعدها با همین مربیگری تئاتر توانستم پایاننامهی دکترا بگیرم. قبل از آنکه زبان بخوانم و در زمانی که کار تئاتر عملاً غیرممکن شده بود. یک سال دیگر با پشتوانهی برق به مؤسسهی فنی تهران رفتم و الکترونیک خواندم. از همهی این رشتهها کمک گرفتم. به الکترونیک و زبان عشق میورزیدم، در دبیرستان عملاً ادبیات و ریاضیات را همزمان تدریس میکردم و بالاتر از همه هرگز کار و مطالعه در رشتهی تئاتر را قطع نکردم. اما بیش از همه دیوانهوار تئاتر کار کردم...
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی 236 مجلهی نمایش بخوانید.