در حال بارگذاری ...
...

نقد نمایش فیزیکال «استتار»

کشته شدن یا مردن برای کدامین تفکر؟!

طراح و کارگردان: زابت داننبرگ

سولماز غلامی

«من به عشق، به عدالت و به زندگی اعتقاد دارم». با این مانیفست، زابت داننبرگ 28 ساله در مقام طراح، کارگردان و بازیگر پا به صحنه نمایش «استتار» می‌گذارد و سوالاتی را مطرح می‌کند که ایده و اندیشه این تئاتر فیزیکال را شکل می‌دهد: کشته شدن یا مردن برای کدامین تفکر؟! آیا هر اندیشه و تفکری، ارزش کشتن یا مردن دارد؟! و سوالاتی از این دست که به شدت ذهن تماشاگران را درگیر می‌کند. این سوالات همچون آرایه‌های ادبی، خود را در بازی و حرکات فیزیکال داننبرگ نشان می‌دهند. داننبرگ در «استتار» از مودراهای کاتاکالی و رقص‌های آیینی سرخ‌پوستان و همچنین از زبان بدن به‌خوبی استفاده کرده است.

صحنه، جنگلی است از درختان خشک و بی‌ثمر. در وسط صحنه میله‌ای چینی به طول چهار متر قرار دارد که با تکیه بر چهار میله اریب دیگر در چهار گوشه صحنه، عمود ایستاده است. موجودی شبیه انسان، همانند نوزادی که در خود جمع شده باشد، پشت به تماشاگران به گونه‌ای روی صحنه قرار دارد که گویی هبوطی شکل‌گرفته و «زن» ـ یعنی حوا ـ به تنهایی بدون «آدم» از عرش به فرش افتاده است. داننبرگ در این اجرا نگاهی کاملا افراطی و فمینیستی به «زن» دارد و می‌خواهد فقط دنیا را از زاویه دید زنان ببیند.

با شنیده شدن صدای امواج دریا این حس القا می‌شود که امواج «زن» را به ساحلی امن رسانده است. درست مثل این می‌ماند که او از زهدان طبیعت که همان دریاست متولد شده باشد. سپس با ریتم طبیعت دست و پاها شروع به حرکت می‌کنند؛ «زن» تازه متولد شده بنا به غریزه، با صدای امواج که کم‌کم تبدیل به صدای جنگل می‌شود، به دنبال غذا به میان شاخ و برگ‌های درختان خشک جنگل می‌خزد. او آنقدر در خود می‌پیچد و می‌چرخد تا به میله چینی در وسط صحنه می‌رسد. میله‌ای که حالا نماد درخت است. تنها درخت مثمر دنیای نمایشی داننبرگ.

«زن» برای زنده ماندن و ادامه بقا سعی می‌کند از درخت بالا برود و تنها ثمره درخت، که پرتقالی است بر روی آخرین شاخه درخت را تصاحب کند. مدتی طول می‌کشد تا با آزمون و خطا کردن و بارها و بارها افتادن از میله و تجربه کردن، پرتقال را از آن خود می‌کند.

در اینجا داننبرگ میوه ممنوعه را پرتقال معرفی می‌کند و تلاش دارد با رها کردن عادت‌ها و ناآشنا ساختن واقعیت‌ها، دنیایی نو بیافریند. چرا که «هنر، ادراک حسی ما را دوباره سامان می‌دهد و در این مسیر قاعده‌های آشنا و ساختارهای به ظاهر ماندگار واقعیت را دگرگون می‌کند. هنر، عادت‌هایمان را تغییر می‌دهد و هر چیز آشنا را به چشم ما بیگانه می‌کند. میان ما و تمامی چیزهایی که به آن‌ها خو گرفته‌ایم مثلا کار، لباس‌پوشیدن، تزیین خانه، همسر، و هراس از جنگ فاصله می‌اندازد. اشیاء را چنان که برای خود وجود دارند به ما می‌نمایاند و همه چیز را از سیطره عادت که ناشی از ادراک حسی ماست می‌رهاند».

انسان‌ها و حیوانات از دیرباز برای تصاحب قلمرو خود و همچنین برای بدست آوردن مواد غذایی، یا با طبیعت و یا باهم در جنگ بوده‌اند. از انسان‌های بدوی گرفته تا انسان‌های امروزی.

«زن» همانند انسان‌های اولیه خوشحالی و قدرتش را به دیگر موجودات خیالی جنگل نشان می‌دهد. درست همینجاست که جنگ‌های خیالی‌اش آغاز می‌شود چرا که دشمنان خیالی‌اش در تلاشند تا پرتقال او را به چنگ بیاورند. در اینجا دوباره این سوال مطرح می‌شود که آیا داشتن یک پرتقال ارزش کشتن و یا کشته شدن دارد؟! آیا برای غذا و جایی برای زیستن باید باهم جنگید؟! با مطرح‌کردن این سوالات داننبرگ دیوار چهارم را ابتدا با پرسش از خود و سپس از تماشاگران، می‌شکند. بنابراین حین مطرح‌کردن این‌گونه سوالات، پرتقالش را به دست تماشاگران می‌دهد تا آن را ببویند و لمسش کنند.

«زن» در صحنه دوم آنچنان احساس نیاز به داشتن پرتقال را در تماشاگر ایجاد می‌کند و آنقدر ارزش آن را بالا می‌برد که وقتی در پایان صحنه دوم «زن» پرتقالش را از دست می‌دهد، تماشاگر با او در صحنه سوم همراه می‌شود تا او دوباره پرتقالش را تصاحب کند، هرچند که پیش‌تر داننبرگ با شکستن دیوار چهارم مانیفستش را با صدای بلند اعلام داشته بود، اما مخاطب، پرتقال را حق مسلم «زن» می‌داند.

پرتقال برای داننبرگ سمبل تمام نیازهای بشری است. او با تشبیه‌کردن نیازهای بشر به یک پرتقال، سعی‌دارد به تماشاگران بفهماند که برای به دست آوردن پرتقالی ـ که ممکن است به راحتی و در آنی خورده شود و از آن هیچ چیزی باقی نماند، حتی بویش ـ نباید یکدیگر را نابودکرد. داننبرگ مرتب مانیفست خود را با صدای بلند اعلام می‌دارد که «به عشق، به عدالت و به زندگی اعتقاد دارد نه به داشتن یک پرتقال». به دموکراسی و آزادی انسان‌ها در دنیای بدون جنگ و در آینده‌ای نه چندان دور امیدوار است، اگر همه پرتقال‌هایمان را باهم تقسیم کنیم. دنیایی که بدون هیچ بحث و مجادله‌ای و با گفتمان، هر کسی می‌تواند پرتقال خود را داشته باشد.

در صحنه سوم، «زن» ابتدا با استتارکردن، تلاش دارد از خود و پرتقالش در مقابل دوست و دشمن محافظت کند. هرچند که او همیشه مراقب است اما دیگران نمی‌گذارند که پرتقال خود را داشته باشد و همیشه کسی هست که بخواهد به پرتقالش دست درازی کند. حالا دیگر کسی «زن» را برای خودش نمی‌خواهد بلکه او را برای پرتقالش می‌خواهند. پرتقال برای «زن» فقط یک پرتقال که جنبه مواد غذایی دارد نیست بلکه حالا برایش بسیار مقدس شده‌است چرا که تنها چیزی است که در دنیای نمایشی داننبرگ دارد و همه طالب آن هستند. بنابراین با آغشته‌کردن صورتش به رنگ قرمز همانند سرخ پوستان، ناقوس جنگ را به صدا درمی‌آورد. جنگ نه برای نگه داشتن پرتقال بلکه برای خیر و شر. چرا که حالا هرکسی پرتقال داشته باشد خیر است و دیگران شر.

«زن» ابتدا بنا به سنت دیرینه جنگیدن، با آواهایی رجزخوانی می‌کند و با نشان دادن مشت‌های حلقه شده‌اش قدرت و ایستادگی‌اش را در برابر ناملایمت‌های زندگی به رخ دیگران می‌کشد. اما دشمن فرضی‌اش واهمه‌ای ندارد و به او حمله می‌کند. بنابراین «زن» فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و همچون یک گیاه رونده از میله چینی در وسط صحنه بالا می‌رود. اما دشمن ساقه‌اش را قطع می‌کند و او را بر روی زمین می‌افکند...

 

ادامه‌ی این نقد را می‌توانید در شماره‌ی 237 مجله‌ی نمایش بخوانید.