«قوی سیاه» و تئاتر مظلوم!
نصرالله قادری
گالیله هفتاد سالهی اندیشهورز کنشگر، در ماه ژوئن سال 1633 مجبور شد در بیدادگاه تفتیش عقاید رُم نظریه «کپرنیکی» را مردود اعلام کند. نظریهای که با تحقیق و پژوهش و کار علمی، به اثبات رساندهبود و به آن ایمان داشت. اما بینش اسکولاستیک / Scholosticism ـ شیوه تعلیم و فلسفه مذهبی قرون وسطی ـ طاقت و تحمل آن را نداشت. پس گالیله را قربانی کرد تا از دانش و حقیقت نگوید. اگر این واقعه تحمیلی نفرتآور را شرافتمندانه بررسی کنیم، درمییابیم که این واقعه فقط از قیود خشک و جزمی اسکولاستیک سرچشمه نگرفته است! آنچه که در این جنایت پنهان مانده دسیسه گروههای فرصتطلبی است که منافع آنها با این روشنگری به خطر افتاده بود؛ آنها ذیل عنوان «مصلحتاندیشی» و «خیرخواهی» دست به استعمار جمعیت زدند و بینش اسکولاستیک هم به یاری آنها آمد و «حقیقت» و «دانش» قربانی «مصلحت» و «جهل» شد.
هرگاه جامعهای در وضعیت بحران تاریخی ژرفی گرفتار شود و خودآگاهانه یا ناخودآگاه بخواهد دورهای را پشت سر بگذارد و به دورهی نوین دیگری گام نهد، نیازمند ادارک نکات اساسی است که اگر از آنها غافل شود، دچار فاجعه میشود. این نکات مهم عبارتند از:
الف: نظام زندگی دورانی را که در حال ترک آن هست را باید دقیقاً بشناسد.
ب: باید ادراک کند که زندگیکردن در میان یک «بحران» تاریخی چه مفهومی دارد.
ج: باید بیندیشد که چگونه با پایان گرفتن یک بحران تاریخی وارد عصر جدیدی شود.
د: باید هوشیار باشد که از دام یک بحران آشکار به مهلکه یک بحران پنهان گرفتار نشود.
هـ: باید همواره هوشیار باشد که گرفتار دسیسه گروههای منفعتطلب نگردد.
البته واضح و مبرهن است که این نکات تنها نکات مهم این «گذر» نیستند، اما از اصلیترین آنها هستند. همواره وقتی دچار بحران میشویم نیازمند «قربانی» هستیم. بلاگردان یک قربانی است که در سراسر جهان آن را به انواع گوناگون میتوان یافت. بلاگردان بهعنوان یکی از اجزای فرهنگ بشری آنچنان همهگیر است که طبیعتاً باید آن را عنصری جهانی دانست. بلاگردان و بحران از یکدیگر جداییناپذیرند. جوامع بشری همواره در مواجهه با بحران دست به قربانی زدهاند تا بدینوسیله بلاگردانی کنند و جامعه را در امان نگه دارند. بلاگردان معصوم قربانی میشود یا خود را قربانی میکند تا جامعه را از هجوم تباهی و فساد ایمن سازد. بلاگردان معصوم، قهرمانی است که به رویارویی با تباهی میرود تا آن را نابود سازد که جامعه ایمن شود. در این «ستیز» او قربانی میشود و جامعه به آرامش میرسد. حال این جامعه اگر هوشیار نباشد، بیتردید اسیر بحران پنهانی میشود که تفاوتی با بحران گذشته ندارد. اما چون در حجاب قرار دارد، دیده نمیشود و این بدان معنا نیست که وجود ندارد. تئاتر همواره از بدو زایش خود تا امروز بلاگردانی بودهاست که سعی نموده جامعه را آگاه سازد و با قربانیشدنش تباهی را از بین ببرد و چون سرشت تئاتر نامیرایی است، همواره بعد از مرگ باز زاده میشود تا بمیرد. تئاتر «مرگ آگاهی» است که از مرگ نمیترسد، چون ایمان دارد که از خاکسترش ققنوسی تازه زاده خواهد شد. اصلاً این پدیده خلق شده است که متحمل رنج مقدس شود. چون «پرومته»ای است که آتش را از خدایان ربوده و به آدمی هدیه داده است. پس شکنجه کرکس جگرخوار را تاب میآورد چون میداند که صبح فردا باز جگرش سبز خواهد رویید تا کرکس آن را بدرد. در جهان تسلط اسکولاستیک ـ قرون وسطی ـ تئاتر را به مرگ میسپارند تا روشنگری نکند. اما پیش از رنسانس / Renaissance و اعاده و احیای جامعه، از خاکسترش زاده میشود. در جهان امروز تئاتر را رسماً قربانی نمیکنند بلکه میکوشند به وسیله اصحابش او را الینه کنند و این الیناسیون چه خودآگاه، چه ناخودآگاه باشد، مرگ نوینی است که چون صورت مرگ ندارد، زایش تازهاش دشوار صورت میپذیرد. روشنگرنمایان دروغین که نسبتی با روشنگری و حقیقت ندارند، سعیمیکنند با حقیرکردن انگاره فربه روشنگری، در حد و اندازه مبارزه با حاکمیتها، آن را از حقیقت ذاتی خود دور سازند. بیتردید تئاتر همواره در ستیز با شر و شیاطین بودهاست؛ خیری که مقابل شر ایستاده است. بر پایه یک افسانه زیبای هندی، زایش تئاتر ریشه در مراسم جشن پیروزی خدای ایندرا / Indra بر شیاطین دارد. در این مراسم آیینی هم خدایان و هم شیاطین حضور داشتند و گروه مجری، مبارزات آنان را مجسم میساخت. هنگامی که شیاطین پی بردند که تئاتر نمایشگر شکست آنان خواهد بود، عصیان کردند و با خدایان بدخواه حقیر متحد شدند و به جنگ تئاتر آمدند. این وضعیت باعث ایجاد آشفتگی در گروه مجری شد و این آشفتگی چندان فربه شد که گروه مجری دیگر قادر به حرکت و سخن گفتن نبودند. در این وقت خدای ایندرا پرچم خود را به دست گرفت و به میان صحنه آمد و غالب آن خدایان بدخواه و شیاطین همدست آنان را نابود کرد ـ توجه داشتهباشید که غالب آنها را و نه تمامت آنها، پس جمعی از آن بدخواهان زنده ماندند. ـ پس در این وقت بنایی برپا ساختند که بعد از این، مراسم آیینی در این بنا / معبد انجام شود. برای حفاظت از گروه مجری در برابر آن خدایان بدخواه گریخته و شیاطین، خدایان متعددی حفظ و حراست این بنا و گروه مجری را عهدهدار شدند. این ستیز هیچگاه به پایان نمیرسد. چون به روشنی نشاندهنده این حقیقت است که تئاتر همواره یک روشنگری است. و همواره در برابر خدایان بدخواه و شیاطین ایستاده است. حامی تئاتر و آنکه سنگ بنای اولیه این معبد را بهدست خود گذاشت، ایندرا است. خدای ایندرا در فرهنگ هندی، نماد جنگ، رویش گیاهان، نزول باران و خدای بهار هم هست. این خصایص است که ایندرا را شایستهی آن میسازد که به مقام خدای تئاتر در این افسانه دست یابد. هنگامهای که شیاطین و خدایان بدخواه همدست میشوند و به ستیز و نابودی تئاتر کمر همت میبندند، بحران آشکار چهره مینماید. اما در زمانی دیگر و امروز ما، دیگر شیاطین و خدایان بدخواه در چهره اصیل خود ظاهر نمیشوند. آنها در سیر زمان آموختهاند که اکنون باید نقاب ایندرا را بر چهره بزنند. پس دیگر نماد شر و بدی نیستند. اکنون توهم این مسئله رخ داده است که خیر در مقابل خیر ایستاده است. تشخیص خیر حقیقی امری سهل و آسان نیست. نقاب ایندرا چنان بر صورت خدایان بدخواه نشسته است که عین صورت شدهاست. در این ستیز تز و آنتیتز، سنتز باید در ذهن مخاطب صورت پذیرد. و این سنتز تنها در واقعیت قابل ادراک نیست. حقیقت هدیهای نیست که از طریق واقعیتها و یافتههای موجود پیشکش آدمی شود. به حکایت گالیلهی اندیشهورز کشنگر بازگردیم تا ذات این گفته ملموستر شود. در طول قرنها حقایق نجومی کائنات در برابر چشم آدمی بود اما آنچه که آدمی از این حقایق برداشت میکرد، یا آنچه که از حقایق مزبور به آدمی عرضه میکردند، و همهی آنچه که آدمی بدیهی میانگاشت، به هیچ روی واقعیت نبودند، نه تنها واقعیت نبودند، بلکه درست نقطه مقابل آن قرار میگرفتند. حقیقت نجومی معمای آن راز عمیق و مسئلهای بود که آدمی در برابر آن به خود میلرزید. و از همین روی بود که گالیله را مجبور کردند که زانو بزند و منکر «واقعیت» شود. گالیله هنوز از «حقیقت» این راز پرده بر نداشته بود. خدایان بدخواه این عصر دیگر سر عقل آمدهاند. آنها دیگر گالیله را مجبور به کتمان مسئله واقعیت نمیکنند، بلکه در برابرش گالیلهای میسازند که مخاطب در ستیز آنها سردرگم بماند و نتواند به نتیجه و تشخیص درست برسد. گاه و عمدتاً این گالیله دروغین آنچنان نقش خود را بهخوبی ایفا میکند و ردای مظلومنمایی میپوشد و پرچم مبارزه با ظلم و ستم را برمیافروزد که گالیله واقعی به گرد پایش هم نمیرسد. گالیله دروغین همواره طلبکار و منتقدنما و عصاینگر است. بیکه نسبتی با دانش و آگاهی و روشنگری داشتهباشد. تئاتر در این ستیز همواره تنها و غریب است. تئاتر از بدو زایشش ستیزهگر بودهاست و علاوه بر این صفت، همواره دچار اضطراب هم بوده تا به کاتارسیس / Catharsis برسد. ستیزهگری در گیتی تئاتر فربه است، تئاترکاران همدست شیاطین و خدایان بدخواه میکوشند تا آن را نحیف سازند و ستیزهگری را در حد مخالفت با یک سیستم تقلیل دهند. بیتردید این ستیزهگری هم اگر واقعیت داشتهباشد و نسبتی با حقیقت بتوان برای آن یافت، مذموم نیست. اما تا وقتی که انسان دچار بحران است و به بازشناسی نرسیده است، رهایی از بحران یک توهم است. یا در خوشبینانهترین حالتش رهایی از بحران آشکار و اسارت در بحران پنهان جدید است. بازشناسی که توأم با رنج مقدس نباشد، بازشناسی نیست. رنج، تحول و بازشناسی همواره پیوسته وابسته دلبسته به هم بودهاند. جامعه وقتی دچار بحران میشود، بلاگردان معصوم برای رهایی جامعه از تباهی خود را قربانی میکند یا جامعه او را قربانی میکند و این وابسته به خواست و اراده این بلاگردان است. اما مفهوم بلاگردانی همیشه در یک نوع بلاگردان معصوم خلاصه نمیشود. جامعه نیازمند شناخت نوع دیگر بلاگردان هم هست. این بلاگردان خود نمونه و مظهر تباهی است که باید قربانی شود، اما خواست و اراده این عمل را ندارد. نخستین بلاگردانی که در کتاب مقدس از آن نام برده شدهاست، همین بلاگردان است. یعنی بُزی که در آیینهای یوم کیپور از شهر رانده میشود. در کتاب مقدس از دو بز نام برده میشود. یکی بزی که در محراب مقدس برای خداوند قربانی میگردد و دیگری بزی که رانده میشود. بز اول بلاگردان معصوم و این دومی بلاگردان ملعون است. بلاگردان نوع دوم عمدتاً برای پاککردن تن و خانه و جامعه از ناپاکیها کاربرد دارد. نوعی جنزدایی است. الیناسیون نوعی جنزدگی است. برای رهایی از آن باید متوسل به آیینهای جنزدایی شد. جنزده نیاز به روان درمانگر دارد. شیاطین و خدایان بدخواه برای نابودی اندامواره حقیقی تئاتر، آن را الینه کردهاند. تئاترکاران نقاب تئاترباوران را بر صورت دارند و آنقدر در نقش خود غرق شدهاند که خود را مترادف تئاتر میدانند. آنها جنزده شدهاند. جامعه برای رهایی از این تباهی باید دست به قربانیکردن این بلاگردان ملعون بزند. اما چون خود این پدیده عین پلیدی است نباید در محراب قربانی شود. تنها راه رهایی از او، راندن از شهر است. او را باید از دایره تئاتر بیرون کرد. و معضل اصلی همینجاست که چگونه خدایان بدخواه را از ایندرا تشخیص دهیم. چون آنها هم نقاب ایندرا را بر چهره دارند. اگر به این واقعیت آگاه شویم دچار اضطراب مضاعف میشویم. شیاطین و خدایان بدخواه با نقاب ایندرا در برابر ما ایستادهاند و ای بسا که مدعیتر از ایندرا هم هستند. و کسوت خدایی هم دارند و صورت شیطانی خود را پنهان کردهاند. حقیقت ذات تئاتر است. روحانیت و دوری از مادیت، منیت و انانیت حقیقت تئاتر است. اما واقعیتی که از این پدیده شاهدیم آیا نسبتی با حقیقت آن دارد، باید هوشیار باشیم که حقیقت، به خودی خود، واقعیت را بر ما آشکار نمیسازد، بلکه برعکس پنهانش میکند. حقیقت همواره ما را با مسئله و معمای واقعیت رویاروی میسازد. پس اگر حقیقتی وجود نداشتهباشد، معمایی هم وجود نخواهد داشت که نیازمند کشف آن باشیم. حقیقت تئاتر چیست؟ این پرسشی است که از بدو زایش این مولود مبارک تا اکنون زنده و پویاست. و هر عصر و هر نسلی سعیکردهاند که پاسخی متناسب با زمانه خود ارائه دهند. اما وقتی خود پدیده و بدل پدیده قابل انفکاک نباشند، پاسخ درست میسر نخواهد بود. وقتی شیاطین هم مدعای ایندرایی دارند، ابتدا باید ایندرای اصیل را از ایندرای دروغین تمیز داد. یکی از راههای این داوری فهم و ادراک درست داستان قوی سیاه است. داستان قوی سیاه چیست؟
«قبل از اینکه استرالیا کشف شود، همه آدمها فکر میکردند که قوها سفیدند. تا اینکه استرالیا کشف شد و آدمها فهمیدند که در استرالیا قوهایی هستند که سفید نیستند، اتفاقاً برعکس، سیاهاند»...
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی 238 مجلهی نمایش بخوانید.