نقد نمایش پروانه الجزایری
زندگی اصلا شبیه تئاتر نیست
نویسنده: پیام لاریان
کارگردان: سعید حسنلو
جواد متین
پروانه الجزایری یه نوع پروانهست که وقتی به بالهاش دست میزنی، دستت رنگ میگیره. چیز جالب این پروانه اینه که وقتی میخواد بمیره از گلش جدا میشه و گوشهای میشینه تا بمیره و تا بهش دست نزنی از جاش جم نمیخوره (بخشی از دیالوگ نمایشنامه).
«پروانه الجزایری» به شرایط حاکم بر روابط میان انسانها در جهان معاصر میپردازد. به اعمال خشونت ناشی از قدرت در سطوح افقی در هر طبقه با توجه به نوع ارتباط و شکل اشاره میکند و نهادینه شدن آن خشونت را تفسیر میکند.
«پروانه الجزایری» به ما ثابت میکند که در درون هر کدام از ما دیکتاتوری بالقوه وجود دارد که مترصد فرصت برای به فعل درآمدن است. دیکتاتوری که مثل دیکتاتورهای بدنام تاریخ کشتار جمعی راه نمیاندازد و خونریزی گروهی را ترویج نمیدهد، بلکه با اعمال خشونتی نرم حتی خود را نیز آزار میدهد.
در «پروانه الجزایری» درام بر بستر روابط دوستانه چند نفر که از زمان دانشجویی با هم رفاقت دارند شکل میگیرد. آنها در یک شب سرد زمستانی که اتفاقا برف هم میبارد در باغ ویلایی خارج از شهر دور هم جمع میشوند تا به بهانه مهاجرت یکی از آنها جشنی برپا کنند و خاطرات خود را مرور کنند. صحنه افتتاحیه نمایش با بازی آنها آغاز میشود (بازی راکورد). در این بازی هر کس باید حرفها و کارهایی که چند لحظه پیش انجام داده را بدون تغییر تکرار کند. انگار کارآکترها در این نمایش تلاش میکنند با این بازی، زمان را متوقف کنند و به گذشته بازگردند. انگار قرار است با این بازی از دست شدههای خود را دوباره به دست بیاورند. یا اینکه قرار است جهان زیباتری بهوجود بیاورند؛ نامیرا باشند. آنها همیشه بازی میکردند و همیشه همه چیز به عقب برمیگشت، اما این بار قرار نیست چیزی به عقب برگردد. با جلو رفتن درام و شنیدن دیالوگهای پیشران در اجرا، متوجه میشویم که آدمهای سرخوش ابتدای نمایش، مسائلی دارند که با مردن بابک، به عنوان اطلاعات کنش پیشآغازین و در قالب شخصیتپردازی کارآکترها بروز و نمود مییابد. بابک مثل پروانه الجزایری فیلم کوتاه، برای مردن از جمع دوستانش جدا میشود و در شب سرد و برفی اقدام به خودکشی میکند. بابک موسیقی «جان نایت» را میشنود، آهنگسازی که خودکشی کردهاست. نکته جالبی که در خصوص این درام به نظر میرسد این است که به جای پرداختن به علل خودکشی و پیامدهای آن، هر کارآکتر درگیر دنیای مخصوص خود است. لاریان با مدل حذف صحنه رویداد خودکشی با ایجاد علامت سوال، مخاطب را با جهان موازی داستان درگیرمیکند. قراردادن هفت دوست در مقابل پدیده مرگ این احتمال را بهوجود میآورد که لاریان نیم نگاهی به رویارویی عرفان شرقی در برابر مرگ داشتهباشد. با عبور از هفت شهر عشق و از مادیترین مرحله آغاز و با جداشدن از قالب تن، میتوان مثل سیمرغ جاودان شد. تمام روابط در این نمایش عقیم است. عشقی که ناکام میماند و دختری که پسر را رها میکند. موازی با این رویداد زوجی را میبینیم که هیچ تعهدی به هم ندادهاند و مرد قصد مهاجرت دارد. زنی که توهم بارداری دارد و کودکی که هیچگاه به دنیا نمیآید و هیهی سقط میشود. و مردی که از عشق دختری که نازنین است خود را در برف و سرما میکشد. تمام چیزی که از این نمایش برمیآید با موتیف خشونت علیه خود و دیگری است. راوی نمایشنامه پروانه الجزایری در تلاش است با هنر و دستمایه بازی قرار دادن پدیدهها زمان را به عقب بازگرداند، آدمها را شاد کند و دروغ بودن این جهان را به تماشاگر متذکر شود. این را متذکرشود که هر عمل ما در جهان اثری ویژه و منحصر به فرد از خود به جا میگذارد. اینکه اعمال ما در دنیا و اجتماع پیرامونمان چقدر موثر است...
ادامهی این نقد را میتوانید در شمارهی 238 مجلهی نمایش بخوانید.