گفتوگو با پری صابری
تئاتر را روی پیشانی من نوشتهاند
پری صـابری در عرصه تئاتر ایران نامی آشناست. او تئاتر را در مکتب «تانیا بالاشوا» در سالهای ۸-۱۹۵۵ آموخت. خودش میگوید: «نمیدانم من تئاتر را انتخاب کردهام یا تئاتر من را انتخاب کرده است ولی معتقدم هر آدمی در دنیا برای کاری ساخته شده است و انگار تئاتر روی پیشانی من نوشته شده است...». پری صابری در دهه چهل و پنجاه آثار مهمی از نمایشنامهنویسان جهان را ترجمه و کارگردانی کـرده است. در سالهای بعد از انقلاب هم نویسنده و کارگردان نمایشهای «من به باغ عرفان»، «هفت شهر عشق»، «بیژن و منیژه»، «رستم سهراب» و «شمس پرنده» بوده است...
به جرات میتوان گفت شما از اولین زنانی هستید که در دهه 30 وارد تئاتر شدند و تاکنون فعالیتهای قابل توجهی انجام دادهاید که هر کدام به نوعی برگی از تاریخ تئاتر این سرزمین هستند. از شروع فعالیت خود بگویید. چگونه وارد این عرصه شدید؟
نمیدانم من تئاتر را انتخاب کردهام یا تئاتر من را انتخاب کرده است ولی معتقدم هر آدمی در دنیا برای کاری ساخته شده است. یعنی فکر میکنم پیش از اینکه هر فردی به دنیا بیاید یک سرنوشتی برایش تعیین شده است. البته این نکته را یادآوری کنم که به هیچ وجه خرافاتی نیستم ولی باور دارم هرکسی برای یک ماموریتی به دنیا میآید. حتما برای من هم نوشته بودند که باید وارد فعالیتهای فرهنگی و هنری شوم. به همین خاطر پیش از اینکه متولد شوم آمادگی آن هم خود به خود برای من ایجاد شد. مادرم از اهالی شاهسون قزوین بود یعنی ایلاتی بود و چون علاقه خاصی به تعزیه داشت، همه تعزیههای برجستهای که آن زمان در قزوین اجرا میشدند را میدید. در واقع او با این کار بدون اینکه عمدی داشته باشد نطفه تئاتر را در دل من کاشت. بهگونهای از آن تعزیهها برای من صحبت میکرد که من میدیدم چگونه تعزیهها اجرا میشوند و چه تاثیری بر روی مردم میگذارند، انگار خود من هم آن زمان آنجا بودم و اینها را از نزدیک میدیدم. از طرفی هر بار که مادرم قصه رستم و سهراب را برای من تعریف میکرد از او میخواستم تا باز هم آن را برای من تعریف کند. از همین رو فکر میکنم با این حس و حال به دنیا آمدم و تقدیر هم من را به این سمت و سو کشاند.
اولین تجربه شما روی صحنه تئاتر چه زمانی بود؟
دبستان بودم که قرار شد در یک نمایش نقش یک پروانه را بازی کنم. برای همین مادرم یک لباس بینهایت زیبا با دو بال برای من دوخت. روز اجرا روی صحنه رفتم. داشتم بالبال میزدم که یک مرتبه چشمم به مادرم افتاد و خشک شدم، اصلا نمیتوانستم تکان بخورم و نمیدانستم باید چه کار کنم. خلاصه پاهایم لرزید و حالت غش به من دست داد و من را از روی صحنه بردند. این اولین تجربه من روی صحنه تئاتر بود. بعدها که خودم کارگردان شدم، وقتی میدیدم بچهها روی صحنه پایشان میلرزد یاد خودم و اولین تجربه تئاتریام میافتادم. خلاصه از آن به بعد در فعالیتهای فوق برنامه مدرسه شرکت میکردم تا اینکه خانواده من به فرانسه کوچ کردند و من نیز به دنبال آنها رفتم. البته اصلا دلم نمیخواست از ایران بروم. از ایران رفتن برایم مانند این بود که میخواستند من را از مادرم جدا کنند. اما بالاخره همراه آنها به پاریس رفتم. وقتی وارد پاریس شدم با وجود اینکه انتظار داشتم تمام سنگ فرشهای آنجا کریستال باشد، دیدم چنین نیست و فرانسه هم مانند همه کشورها است به همین خاطر همه چیز در آن لحظه اول برایم غم انگیز بود. سالها طول کشید تا من به معرفتی که در تمدن غرب و به خصوص در پاریس بود پی ببرم. اگر امروز بخواهم پاریس را در یک جمله توصیف کنم میگویم: «پاریس چشم من را به زیباییها باز کرد». پاریس مهد هنر و فرهنگ بوده و هست و زندگی در آن، چشم شما را به زیبایی باز میکند. به نظر من کسی که چند سال در پاریس زندگی کند و به مقوله هنر علاقه داشته باشد چشمش تربیت میشود و تشخیص درست و درست دیدن را میآموزد. خاطرم هست چند سال بعد از رفتن من به پاریس مارک شاگال نقاش معروف روس تبار نمایشگاهی در این شهر برگزار کرد. در همان زمان خبرنگاری از او سوال کرده بود پاریس برای شما چه ارمغانی داشت؟ او گفته بود: «چشمهای من را به زیبایی غسل داد». واقعا فرانسه کشور عجیبی است. به خصوص پاریس که مرکز فعالیتهای هنری است. من آنجا مرتب به سینما، تئاتر، کنسرت و موزه میرفتم و هیچگاه نبود که مشغول یک رویداد هنری نباشم. این کارها نگاه من را شکل میداد بدون اینکه خودم متوجه یادگیریام باشم. آن زمان رویدادهای تئاتری در اختیار تئاتر ناسیونال پوپیلر «تئاتر ملی مردم» فرانسه بود و مهمترین کارها در آنجا به اجرا درمیآمد. من هم میرفتم و از نزدیک همه این رویدادها و افراد مهمی که در آن شرکت میکردند را میدیدم.
حضور شما در پاریس همزمان با حضور هنرمندان بزرگ تئاتر معاصر مانند اوژن یونسکو و ساموئل بکت بود. شما از این افراد هم کاری دیدید؟
اصولا فرانسه یک کشور هنر پرور است. رفتن من به پاریس درست بعد از جنگ جهانی و همزمان با اجرای تئاترهای مختلف بود که بازگوکنندهی درد و رنج مردم در دوره جنگ بودند. تمام موج تئاتر پوچی که یونسکو میگفت در همین دوره شکل گرفت. من از نزدیک کارهای این افراد را دنبال میکردم. البته گمان نکنید زمانی که داریم از آن صحبت میکنیم کسانی مانند یونسکو یا بکت شهرت امروز را داشتند. آنها هم به سختی کارهای خود را اجرا میکردند و معمولا کارشان را مسخره میکردند و حتی به عنوان تئاتر قبول نداشتند. اما آنها استقامت کردند و تئاتر نوین دنیا را پایهگذاری کردند. خلاصه اینکه من تئاتر را اینگونه و روی صحنه یاد گرفتم. البته در مدرسه هم یک چیزهایی یاد گرفتم اما معتقدم همهی آن دانشی نیست که من یاد گرفتهام. در واقع من از دیدن کارهای نمایشی روی صحنه میآموختم. واقعا پاریس مهد جنبشهای برجسته جهان بود و من این شانس را داشتم که در آن زمان آنجا باشم، تئاتر ببینم، موزه بروم و بچههای سینما و موج نو فرانسه را بشناسم و با اغلب آنها هم دوست شوم و از آنها بیاموزم. در واقع در فرانسه آنها به من متد درست کارکردن و نظم فکری یاد دادند که اگر میخواهم سراغ یک موضوعی بروم چگونه باید با آن برخورد کنم.
در کدام مدرسه تئاتر را یاد گرفتید؟
آن زمان در فرانسه فقط دو مدرسه بازیگری ایدک و وژیرال بود که من در مدرسه وژیرال درس میخواندم که مدرسه تکنیک و کارگردانی بنام آن زمان بود. در واقع من اول تحصیلاتم را در دبیرستان به پایان رساندم و سپس به سراغ سینما و تئاتر رفتم. البته من در رشته سینما درس خواندم زیرا خیلی به آن وابستگی داشتم و همیشه دوست داشتم وارد سینما شوم. حتی آن زمان یک فیلم کوتاهی برای فارغالتحصیلیام ساختم و مقام اول را بهدست آوردم. یک فیلم در مورد شعرهای خیام بود. بعد از آن وارد مدرسه تئاتر شدم و تحتنظر خانمی به نام تانیا بالاشوا تئاتر را آموختم.
پدرتان با اینکه تئاتر بخوانید موافق بودند؟
به هیچ وجه. همیشه پدرم میگفت باید در رشتهی طبابت ادامه تحصیل بدهی برای اینکه تئاتر نان و آب ندارد. البته درست میگفت اما آن زمان من به این دلیل که در خانه پدرم بودم و همه چیز برایم مهیا بود حرف او را نمیفهمیدم و حتی میگفتم چقدر عقاید عقب افتادهای دارد. به هر حال همانطور که میدانید هنر ماجراجویی است و من هم به دلیل اینکه کمی ماجراجو بودم وارد این عرصه شدم. همانطور که پدرم میگفت از لحاظ مالی هم هیچ چیزی به دست نیاوردم ولی سرزمینی است که هرگز نمیتوانم از آن جدا شوم. همیشه وقتی یک کاری را کارگردانی میکنم به شدت احساس غرور و شادی میکنم. محال است به من یک کاری را سفارش بدهند و من آن را قبول کنم مگر اینکه آن کار سفارشی انتخاب خود من هم باشد. هرگز حاضر نیستم به هر قیمتی کاری را انجام بدهم زیرا فکر میکنم هنر خلق بیملاحظه است و شما نمیتوانید با ملاحظه خلق کنید. از وقتی هم که به متون فاخر ایرانی رو آوردهام بیش از پیش شادی و پشتیبانی مردم را به همراه داشتهام. خاطرم هست وقتی نمایش «شمس پرنده» را کار میکردم تمام دوستان مذکر من را مسخره میکردند ولی من به آنها میگفتم این کار مانند یک نطفهای است که در دل من کاشته شده و باید آن را بارور کنم تا متولد شود. اگر این کار را نکنم افسرده میشوم و به نوعی ناتمام میمانم. وقتی هم که آن را روی صحنه آوردم مورد استقبال مردم قرار گرفت و هنوز مردم خواهان آن هستند و از آن یاد میکنند. من فکر میکنم تنها دلیل آن هم اعتقاد من به آن است.
شما هم از ابتدا میخواستید بازیگر شوید و یا به دنبال کارگردانی بودید؟
نمیدانم، فقط میدانم شیفته تئاتر، نمایش و فیلم بودم. البته همیشه دلم میخواست فیلم بسازم که اجازه ندادند. خاطرم هست پیش از انقلاب پول کمی از ما میگرفتند و ما را از تبریز با یک ترن به کشورهای مسکو، لهستان و پاریس میبردند. من و همسرم هم با آنها رفتیم و همه این کشورها را دیدیم. واقعا یک ماجراجویی فوقالعادهای بود. این سفر یکی از مهمترین سفرهای من بود. خاطرم هست یک نمایشی را در باشگاه تئاتر مسکو دیدیم که من احساس میکردم بهشت همین است و من هم باید در یک چنین بهشتی کار کنم. همه اینها انگیزهای شد تا من جدی تر نمایش و سینما را دنبال کنم. نمیدانستم چقدر مشکل است ولی میدانستم همین را میخواهم. پدرم با من نجنگید ولی به من یادآوری کرد که نمیتوانم از کار نمایش نان در بیاورم و باید پزشکی بخوانم تا بتوانم زندگیام را تضمین کنم. من خودم چنین کاری نکردم اما با یکی از پزشکان مشهور و برجسته ایران ازدواج کردم که خوشبختانه همیشه مشوق من بود و هرگز من را محدود نکرد. همیشه میگفت: «به آنچه خدا تحت عنوان استعداد در تو نهاده توجه کن و دنبال آن را بگیر و مسئول کار خودت باش». البته من همیشه اینگونه بودم و نمیتوانستم کار مبتذل را تحمل کنم. کار مبتذل برای من یک نوع دشنام است. وقتی هم کارهایی از این دست میبینم حالم بد میشود.
منظور شما از ابتذال و کار مبتذل چیست؟
آنچه من در فرانسه یاد گرفتهام چه در سینما و چه در تئاتر یک نوع سختگیری برای رسیدن به یک هدف والا بود. من هرگز نمیتوانستم کاری را ببینم که در آن یک نفر به یک نفر دیگر پشت پا میزند، این فرد زمین میخورد و مردم میخندند. هرگز اینها برای من جالب نبوده و نیست. به نظر من اینها ابتذال است. خنداندن مردم کار راحتی است اما به فکر واداشتن آنها سخت است. همیشه به دنبال آن چیزی بودهام که اندیشهی من را به تفکر وا دارد. مانند کارهای چارلی چاپلین. الان هم خیلی دوست دارم یک کار ویژهای بر روی ملانصرالدین انجام بدهم. متن آن را نوشتهام و امیدوارم بتوانم آن را کار کنم. راحت خنداندن مردم با تحریک اندیشه خیلی فرق میکند. من همیشه میتوانستم کارهای سادهتری را روی صحنه بیاورم اما تمام کارهایی که قبل از انقلاب انجام دادهام جزء بهترین و مهمترین کارهای ادبی دنیا بود. من چخوف کار میکردم. پیراندللو کار میکردم. تنسی ویلیامز را روی صحنه بردم...
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی 239 ماهنامهی نمایش بخوانید.