شماره 210-211 مجله نمایش
نقد نمایش کابوس حضرت اشرف

نویسنده و کارگردان: حسین پاکدل // عبدالرضا فریدزاده
پیش درآمد:
برای بار سوم در مراجعه نگارنده به تماشاخانه ایرانشهر از سوی ماهنامه «نمایش» برای دیدن سه نمایش و نگارش نقد بر آنها در ماههای گذشته، ظرفیت سالن تکمیل بود، همین حالا پنج منتقد در سالن بودند و سهمیه منتقدان امشب تکمیل، و نگارنده میبایست از روز قبل هماهنگ میکرد تا اگر جایی برایش بود و امکانش وجود داشت (بخوانید: از قیافهاش خوششان آمد!) راهش بدهند که نمایش را ببیند، و این همه البته همراه با بیاعتنایی و «به چیزی نگرفتن» و آمیخته بهگونهای ملیح از اخم و تخم!! در یکی از سه بار نیز ظرفیت سالن از حیث تماشاگر و منتقد نه تنها برای آن شب خاص که تا هفته بعد تکمیل بود و بعدش هم اجرا تمام میشد و فرصتی بود برای استراحت مطلق نگارنده!
سالیان سال در هیچیک از تماشاخانهها نگارنده با چنین مشکل و برخوردی مواجه نشده و حرفهایی اینقدر قاطع و «مو، لای درزش نرو» از هیچ زبانی نشنیده است. و از این سه بار، یک بار را رفته و شب بعدش برگشته است با هماهنگی قبلیِ دبیر محترم تحریریهِ اما باز با همان برخورد و حرفها به اضافه نفی مطلق هماهنگی از ماهنامه مواجه شده، که با برخورد تصادفی نگارنده با یکی از عوامل نمایش مربوطه و دریافت بلیت از وی ماجرا ختم به خیر گردید؛ یک بار را بیمراجعه به روابط عمومی با تماشاگران به سمت سالن اجرا رفته و عزیزی که بلیتها را کنترل میکرد بدون طلب بلیت و محترمانه او را به سالن راه داده؛ و بار سوم را (یعنی برای دیدن همین نمایش مورد نقد) نگارنده با «پایمردی و مقاومتی قهرمانانه» موفق شده تحت عنوان «خارج از ظرفیت» به سالن راه یابد.
در همین سومین بار، نگارنده پس از ورود پیروزمندانه به سالن، نخستین صندلی خالی در ردیف آخر را با تاکتیکی بینظیر همچون باشکوهترین تخت حکمرانی تاریخ تصرف نموده، پس از نشستن، در نگاه اول چهار صندلی خالی در ردیف سوم جلوتر از خود دید، دو صندلی خالی در چند ردیف جلوتر از آن، و ... و نگارنده دیگر نگاه نکرده و نشمرد و در عوض به کلاهی عجیب اندیشید که سرش رفته بود!!
پس از این «پرولوگ» جذاب، به اصل نمایش میپردازیم:
نویسنده و کارگردان نمایش «کابوس حضرت اشرف» حسین پاکدل است و متن آن برگزیدهی سی و پنجمین جشنواره بینالمللی فجر (1395) است که همین نیز آن را به یکی از مطرحترین آثار تئاتر کشور، و بخشی مهم از برآیند کلّی تئاتر یکساله اخیر، بویژه در بخش نمایشنامهنویسی ـ چشم اسفندیار تئاترمان ـ تبدیل کرده است.
قصه متن عبارت است از «خواب درمانی» یک رجل سیاسی مهم دوران پهلوی دوم توسط یکی از خویشانش که پزشک متخصص این رشته است. «حضرت اشرف» در خواب خود حضرت اشرفهایی معادل و مشابه خود را با فراز و فرودهای زیست سیاسیشان در محدوده تاریخی از ابتدای قاجار تا انتهای پهلوی میبیند، به قالبشان فرو میرود و تشابهات خود با آنان و آنان با همدیگر را کشف کرده و همذاتپنداری با آنان برایش رخ میدهد.
این به خودی خود پیرنگ خوب و جذابیست گرچه نه چندان دست اول زیرا مشابهتهایی نهان و آشکار با دستهای خاص از آثار در ادبیات و ادبیات نمایشی ایران و جهان، یا تأثیرپذیری از آن آثار، در آن قابل رصد است؛ و این خود نیز نمی تواند کسری و کاستی ذاتی این متن یا هر متن مشابه دیگری به شمار آید در صورتی که از مجموعه مشابهتها و تأثیرگیریها، ترکیب و تلفیقی نو پدید آید که استقلال تکنیکی برآمده از آن تلفیق و ترکیب، متن را از «این ـ همانی» فارغ و بری سازد.حسین پاکدل به این امر آگاه بوده و با تدقیق در عناصر متنش میتوان دریافت که با هدف خلق چنان متنی که حیات هنری نو و مستقلی به شمار آید قلمزده است، اما چنان که باید و شاید، این هدف برآورده نشده است، و علت مشخص و بارز این نرسیدن به توفیق کامل، پرداخت کلی متن اوست: این پرداخت، به طرزی کامل و جامع، دراماتیک از کار درنیامده است. بیشترین بخش انرژی ذهنی پاکدل، صرف یافتن و عرضه اطلاعات تاریخی فشرده و موجزی در مورد «حضرت اشرف»های متعدد دوران تاریخی مورد نظرش شده است که به اثبات مشابهتهای هرچه افزونتر آنان با همدیگر و با حضرت اشرف اصلی متن میانجامند. مجموعه این اطلاعات را تماشاگر دارای مطالعه نه چندان عمیق و جامع پیرامون آن محدوده تاریخی، به نحو کاملتر در ذهن خویش دارد، و همین مجموعه، به تماشاگر بیمطالعه در این زمینه، شناخت مکفی از آن حضرت اشرفها و دوران و موقعیت و شخصیتشان نمی دهد که با آن به یک جمعبندی و تحلیل از آن دوران و از متن و هدف آن برسد.
اجرا بیشتر شمایلی تلویزیونی از این اشخاص به دست میدهد: کلی، کاریکاتوروار و تیپیکال، نه دارای عمق و گستره و ابعاد؛ چنین است که حتی وجود چندین نمونه یکسان و مشابه ما را به چیستی و چگونگی و چراییهای شخصیت و کردار و پندار «حضرت اشرف»ی تاریخی که توان و قابلیت تأثیرگذاری بر حرکت و شکلگیری تاریخ داشته باشد، راه نمی نماید، و توان و تأثیر مورد نظر نویسنده و کارگردان، تنها در تعریف و روایت اتفاق میافتد. در این مسیر، به قدر کفایت بر تفاوتهای ساختاری پندار و کردار و شخصیت و موقعیت حضرت اشرفها نیز ـ که میتوانند در ترکیب با تشابهاتشان، به طرز نمایانتر، آنان را به ذهن مخاطب معرفی کنند ـ تمرکز نشده است تا فیالمثل وجوه تفارق و تطابق سید ضیاء طباطبایی نمایش را با فلان شخصیت دیگر آن روشن سازد، بنابراین، به آدمها بیشتر از یک سمت نگریسته شده است و نه از چند زاویه.همه معرفیها نیز تنها به عهده دیالوگها نهاده شدهاند که آشکارا زیر این بار حجیم و سنگین، میخمد و تا میشود.
اینکه هویت واقعیِ معادل حقیقی و تاریخی حضرت اشرف اصلی متن که دیگر حضرت اشرفها را در خوابش مرور میکند، مبهم و نامعلوم میماند، از سویی ظرفیت و امکان عبور چنین شخصیتی را به زمانهای مابعد (اکنون و پس از اکنون) فراهم میکند، یعنی آن را استعاری و هرزمانی میسازد، خود به خود امتیازی خیلی خوب برای متن و نویسنده به شمار میآید؛ اما از سوی دیگر، همین مورد، گونهای محافظه ورزی و طفره رفتن از بیان واقعیت ملموس معاصر است، بویژه که این هویت مبهم متعلق است به عصر پهلوی دوم، که بسامد و فراوانی تشابهاتش با حضرت اشرفهای قبلی، بسیار افزونتر است تا با حضرت اشرفهای بعدی خود، و بالعکس، فراوانی و بسامد تفاوتهایش با بعدیها بسی افزونتر از قبلیها؛ و مخاطب کنونی حی و حاضر که از بعدیها و تفاوتشان با قبلیها عیناً و به طرز محسوس و ملموس شناخت دارد، چیزی دال بر وجود اینان در وجود و مختصات آن حضرت اشرف نمایش و همه معادلهای قبلیاش، نمی بیند؛ پس عبور استعاری مورد اشاره، عبوری ست ناکارآمد و بیهدف و عملاً حضرت اشرف اصلی نمایش در همان عصر خود، عصر پهلوی دوم، متوقف است، انگار که نسل حضرت اشرفهای پیشین ناگهان مقطوع شده و برافتاده اند و در مشاهدهای اکنونی، اثری از آثارشان و خبری از اخبارشان نیست و به قول مشهور: «همه چی آرومه!!!»؛ و همین نکته است که خواه ناخواه صورتی پروپاگاندایی به اثر میبخشد که خوشایند مخاطب نیست.
مهم اینکه نویسنده ـ و در اجرا: کارگردان که همان نویسنده است ـ پیشاپیش قضاوتهای خود را انجام داده و آن قضاوت را بر متن و اجرا سوار کرده است و میکوشد تا مخاطب را نسبت به آن متقاعد و اقناع کند نه اینکه به وی مجال و میدان بدهد تا طی روند رویدادها و با تمرکز بر رویداد و موقعیت، و پندار و کردار اشخاص، آزادانه به قضاوت خاص خود ـ که چه بسا لزوماً منطبق بر قضاوت نویسنده و کارگردان نباشد ـ برسد. ابزار این متقاعدسازی نیز طنز است یعنی بخشیدن رویه و سویه طنزآمیز و کاریکاتوروار به اشخاص بازی و موقعیتها و رویدادها، که کارکردش برجسته سازی نقاط ضعف حضرت اشرفها و دیگر شخصیتهای منفی، و منفورِ مخاطب کردن آنان، که شکلی از اصرار و ابرام بر درستی نظر و قضاوت خویش است؛ اما هرچه این ابرام و اصرار بیشتر، تأثیرش بر مخاطب کمتر.