شماره 210-211 مجله نمایش
هنوز هم عاشقم
گفتوگو با مازیار (جواد) بازیاران
چهارسالش بود که پدرش را از دست داد و به همراه مادر، برادران و خواهرهای خود به تهران آمدند و ساکن خیابان معاونالسلطنه شدند. دو سال بعد از آن توسط محسن دورلو پایش به تئاتر فردوسی باز شد. خودش میگوید: «بچه یتیم بودم، همیشه پا برهنه در کوچهها با بچهها بازی میکردم تا اینکه به تئاتر فردوسی رفتم و با عبدالحسین نوشین و حسین خیرخواه آشنا شدم، عاشق تئاتر شدم، از آن روز تا کنون لحظهای از هنر جدا نبودم، هنوز هم عاشقم....»
تا آنجا که میدانم خیلی کوچک بودید که وارد تئاتر فردوسی شدید. کمی از آن زمان صحبت کنید. چگونه توانستید با آن سن کم وارد این عرصه و آن هم تئاتر فردوسی شوید؟
درست میفرمایید. من از شش سالگی کارم را در این عرصه شروع کردم. لازم میدانم قبل از اینکه بخواهم در این مورد صحبت کنم کمی به عقب برگردم و برای شما بگویم که من بچه طوسم، خراسان بزرگ، زادگاه فردوسی. بعد از اینکه پدرم در اثر ذاتالریه فوت کرد به اتفاق خانوادهام از طوس به تهران آمدیم. چهارساله بودم. البته ناگفته نماند ما اصالتا تهرانی هستیم البته اهل دماوند بزرگ و زیبا. پدرم که به علی تهرانی معروف بود خیلی کوچک بود که با خانواده به مشهد مهاجرت کردند و آنجا ساکن شدند. پدرم خادم امام رضا شد و الان هم هنوز خانواده ما در حرم امام رضا سهمیه دارد. یعنی بعد از پدرم، برادر بزرگتر من جای پدرم را در صحن امام رضا گرفت و بعد از او فرزندش خادم امام رضا شد. منظورم این است که تا قیام قیامت بازیارانها میتوانند در صحن امام رضا خادم او باشند بدون اینکه ریالی دستمزد بگیرند. وقتی به تهران آمدیم در کوچه معاون السلطان در همسایگی آقای بنان ساکن شدیم. خانه کناری ما هم محسن دورلو کاریکاتوریست معروف آن زمان بود که برای تئاتر تهران هم دکور میساخت. آن زمان محسن دورلو به ما بلیت مجانی میداد و ما به اتفاق خانواده برای دیدن تئاتر میرفتیم. همانجا بود که من به تئاتر علاقهمند شدم. همیشه بعد از اینکه بازی بازیگرها را روی صحنه میدیدم، بعدا ادای آنها را برای بچههای محل درمیآوردم و مانند آنها برای بچهها نمایش بازی میکردم. ناگفته نماند طرف دیگر خانه ما هم آقای حیدری، آپاراتچی سینما میهن در چهارراه حسنآباد (هشت گنبد) زندگی میکرد و ما به واسطه او هم در سینما میهن به صورت مجانی فیلم میدیدیم. فیلمهای زورو، یکه سوار و فیلمهای کابویی. من برای بچهها همین فیلمها را هم بازی میکردم. مثلا در منبع آب را به عنوان سپر دستم میگرفتم و مانند زورو شمشیر بازی میکردم. آقای دورلو که اینها را دیده بود، یک روز به مادرم گفت: «فاطمه خانم میخوای بچهات رو بزارم سر کار؟» آن موقع بچهها هفت ساله که میشدند به مدرسه میرفتند ولی من شش سالم بود و هنوز به مدرسه نمیرفتم. مادرم هم با کلی ذوق و شوق گفت: «آره، میببینید، همش پا برهنه تو کوچههاست». دورلو هم از مادرم خواست تا من را بشوید و آماده کند. مادرم هم من را در تشت شست و کیسه کشید. البته کیسه نبود که سنباده بود. بعد کلی کاغذ و روزنامه در گیوههای کهنه برادرم چپاند و آن را پای من کرد. ساعت چهار آقای دورلو من را با خودش به سه راه امین حضور برد. سوار درشکه شدیم. پنج زار دادیم و رفتیم لاله زار. برای اولین بار بود که مثل آقاها درشکه سوار شدم. البته قبلا درشکه سوار شده بودم ولی پشت درشکه آویزان شده بودم. خلاصه رفتیم تئاتر فردوسی. نقشه تئاتر فردوسی را آقای خاکدان که آن موقع از روسیه آمده بود کشیده بود و تئاتر فردوسی را بر اساس آن ساخته بودند بعد هم که حتما میدانید شهرک سینمایی را ساخت.
آقای خاکدان همان که دکور تئاتر هم درست میکرد؟
بله ایشان گاهی در تئاتر هم دکور میساختند. مثلا دکور نمایش «عالیقاپو» را ایشان ساختند که من در سن ۲۴ سالگی در آن نقش شاه عباس را بازی کردم. یادش بخیر، آنقدر این دکور زیبا و پر ابهت بود که خدا میداند. خاطرم هست قبل از اینکه بخواهیم نمایش را آغاز کنیم حدود دو دقیقه پرده را کنار میکشیدند تا تماشاگرها صحنه را ببینند تا بعد که نمایش شروع میشود حواسشان به دکور و زیبایی آن نرود.
وقتی وارد تئاتر فردوسی شدید چه اتفاقی افتاد؟
همانطور که گفتم آقای دورلو من را به تئاتر فردوسی برد. وقتی به پشت صحنه رفتیم یک آقای قد بلندی را دیدم که آنجا ایستاده بود. نوشین بود. البته یادتان باشد او قدش بلند نبود، من خیلی کوچک بودم که او را خیلی بلند میدیدم. خلاصه من را به پشت صحنه برد و به نوشین گفت: «این همون بچه است که گفتم». و خودش از پله رفت پایین توی تاریکی. نگو رفت به سالن. نوشین به من گفت: «تو خونه گربه دارین؟» گفتم: «خیلی زیاد. همشون هم دزدن. میان، یواشکی لب دیوار کمین میکنن، نگاه میکنن وقتی کسی تو حیاط نیست میرن لب حوض میشینن تو حوض رو نگاه میکنن، ماهیها که میان میرن چنگ میزنن اونا رو میگیرن و میپرن رو دیوار و در میرن». نوشین گفت: «دیگه؟» گفتم: «یه گربه هم داریم اسمش ملوسه. مال خودمونه. میاد سر سفره پیش ما میشینه میو میو میکنه. ما هم از غذامون بهش میدیم». یهو صدای دست شنیدم. دیدم پنجاه و دو سه نفر در سالن هستند که دارند من را تشویق میکنند. نمایش «پرنده آبی» به اسم۵۲ نفر معروف است.
یعنی آنها به عنوان تماشاگر کار شما را میدیدند؟
بله من نمیدانستم ولی داشتم نقش گربه را بازی میکردم.
بعد چه شد؟
نوشین از من پرسید خانه ما کجاست؟ ....
.
.
.
.
.
.
گفتوگو: مرجان سمندری