بازنشر گفتوگو با بانو پری صابری
تئاتر را روی پیشانی من نوشتهاند
به مناسبت درگذشت زنده یاد پری صابری، گفت و گوی انجام شده با وی در شماره ۲۳۹ ماهنامه نمایش (مردادماه ۹۸) باز نشر می شود. روحش شاد و قرین رحمت الهی.
مرجان سمندری- پری صـابری در عرصه تئاتر ایران نامی آشناست. او تئاتر را در مکتب «تانیا بالاشوا» در سالهای 8-1955 آموخت. خودش میگوید: «نمیدانم من تئاتر را انتخاب کردهام یا تئاتر من را انتخاب کرده است ولی معتقدم هر آدمی در دنیا برای کاری ساخته شده است و انگار تئاتر روی پیشانی من نوشته شده است...».پری صابری در دهه چهل و پنجاه آثار مهمی از نمایشنامهنویسان جهان را ترجمه و کارگردانی کـرده است. در سالهای بعد از انقلاب هم نویسنده و کارگردان نمایشهای «من به باغ عرفان»، «هفت شهر عشق»، «بیژن و منیژه»، «رستم سهراب» و «شمس پرنده» بوده است....
به جرات میتوان گفت شما از اولین زنانی هستید که در دهه 30 وارد تئاتر شدند و تاکنون فعالیتهای قابل توجهی انجام دادهاید که هر کدام به نوعی برگی از تاریخ تئاتر این سرزمین هستند. از شروع فعالیت خود بگویید. چگونه وارد این عرصه شدید؟
نمیدانم من تئاتر را انتخاب کردهام یا تئاتر من را انتخاب کرده است ولی معتقدم هر آدمی در دنیا برای کاری ساخته شده است. یعنی فکر میکنم پیش از اینکه هر فردی به دنیا بیاید یک سرنوشتی برایش تعیین شده است. البته این نکته را یادآوری کنم که به هیچ وجه خرافاتی نیستم ولی باور دارم هرکسی برای یک ماموریتی به دنیا میآید. حتما برای من هم نوشته بودند که باید وارد فعالیتهای فرهنگی و هنری شوم. به همین خاطر پیش از اینکه متولد شوم آمادگی آن هم خود به خود برای من ایجاد شد. مادرم از اهالی شاهسون قزوین بود یعنی ایلاتی بود و چون علاقه خاصی به تعزیه داشت، همه تعزیههای برجستهای که آن زمان در قزوین اجرا میشدند را میدید. در واقع او با این کار بدون اینکه عمدی داشته باشد نطفه تئاتر را در دل من کاشت. بهگونهای از آن تعزیهها برای من صحبت میکرد که من میدیدم چگونه تعزیهها اجرا میشوند و چه تاثیری بر روی مردم میگذارند، انگار خود من هم آن زمان آنجا بودم و اینها را از نزدیک میدیدم. از طرفی هر بار که مادرم قصه رستم و سهراب را برای من تعریف میکرد از او میخواستم تا باز هم آن را برای من تعریف کند. از همین رو فکر میکنم با این حس و حال به دنیا آمدم و تقدیر هم من را به این سمت و سو کشاند.
اولین تجربه شما روی صحنه تئاتر چه زمانی بود؟
دبستان بودم که قرار شد در یک نمایش نقش یک پروانه را بازی کنم. برای همین مادرم یک لباس بینهایت زیبا با دو بال برای من دوخت. روز اجرا روی صحنه رفتم. داشتم بالبال میزدم که یک مرتبه چشمم به مادرم افتاد و خشک شدم، اصلا نمیتوانستم تکان بخورم و نمیدانستم باید چه کار کنم. خلاصه پاهایم لرزید و حالت غش به من دست داد و من را از روی صحنه بردند. این اولین تجربه من روی صحنه تئاتر بود. بعدها که خودم کارگردان شدم، وقتی میدیدم بچهها روی صحنه پایشان میلرزد یاد خودم و اولین تجربه تئاتریام میافتادم. خلاصه از آن به بعد در فعالیتهای فوق برنامه مدرسه شرکت میکردم تا اینکه خانواده من به فرانسه کوچ کردند و من نیز به دنبال آنها رفتم. البته اصلا دلم نمیخواست از ایران بروم. از ایران رفتن برایم مانند این بود که میخواستند من را از مادرم جدا کنند. اما بالاخره همراه آنها به پاریس رفتم. وقتی وارد پاریس شدم با وجود اینکه انتظار داشتم تمام سنگ فرشهای آنجا کریستال باشد، دیدم چنین نیست و فرانسه هم مانند همه کشورها است به همین خاطر همه چیز در آن لحظه اول برایم غم انگیز بود. سالها طول کشید تا من به معرفتی که در تمدن غرب و به خصوص در پاریس بود پی ببرم. اگر امروز بخواهم پاریس را در یک جمله توصیف کنم میگویم: «پاریس چشم من را به زیباییها باز کرد». پاریس مهد هنر و فرهنگ بوده و هست و زندگی در آن، چشم شما را به زیبایی باز میکند. به نظر من کسی که چند سال در پاریس زندگی کند و به مقوله هنر علاقه داشته باشد چشمش تربیت میشود و تشخیص درست و درست دیدن را میآموزد. خاطرم هست چند سال بعد از رفتن من به پاریس مارک شاگال نقاش معروف روس تبار نمایشگاهی در این شهر برگزار کرد. در همان زمان خبرنگاری از او سوال کرده بود پاریس برای شما چه ارمغانی داشت؟ او گفته بود: «چشمهای من را به زیبایی غسل داد». واقعا فرانسه کشور عجیبی است. به خصوص پاریس که مرکز فعالیتهای هنری است. من آنجا مرتب به سینما، تئاتر، کنسرت و موزه میرفتم و هیچگاه نبود که مشغول یک رویداد هنری نباشم. این کارها نگاه من را شکل میداد بدون اینکه خودم متوجه یادگیریام باشم. آن زمان رویدادهای تئاتری در اختیار تئاتر ناسیونال پوپیلر «تئاتر ملی مردم» فرانسه بود و مهمترین کارها در آنجا به اجرا درمیآمد. من هم میرفتم و از نزدیک همه این رویدادها و افراد مهمی که در آن شرکت میکردند را میدیدم.
حضور شما در پاریس همزمان با حضور هنرمندان بزرگ تئاتر معاصر مانند اوژن یونسکو و ساموئل بکت بود. شما از این افراد هم کاری دیدید؟
اصولا فرانسه یک کشور هنر پرور است. رفتن من به پاریس درست بعد از جنگ جهانی و همزمان با اجرای تئاترهای مختلف بود که بازگوکنندهی درد و رنج مردم در دوره جنگ بودند. تمام موج تئاتر پوچی که یونسکو میگفت در همین دوره شکل گرفت. من از نزدیک کارهای این افراد را دنبال میکردم. البته گمان نکنید زمانی که داریم از آن صحبت میکنیم کسانی مانند یونسکو یا بکت شهرت امروز را داشتند. آنها هم به سختی کارهای خود را اجرا میکردند و معمولا کارشان را مسخره میکردند و حتی به عنوان تئاتر قبول نداشتند. اما آنها استقامت کردند و تئاتر نوین دنیا را پایهگذاری کردند. خلاصه اینکه من تئاتر را اینگونه و روی صحنه یاد گرفتم. البته در مدرسه هم یک چیزهایی یاد گرفتم اما معتقدم همهی آن دانشی نیست که من یاد گرفتهام. در واقع من از دیدن کارهای نمایشی روی صحنه میآموختم. واقعا پاریس مهد جنبشهای برجسته جهان بود و من این شانس را داشتم که در آن زمان آنجا باشم، تئاتر ببینم، موزه بروم و بچههای سینما و موج نو فرانسه را بشناسم و با اغلب آنها هم دوست شوم و از آنها بیاموزم. در واقع در فرانسه آنها به من متد درست کارکردن و نظم فکری یاد دادند که اگر میخواهم سراغ یک موضوعی بروم چگونه باید با آن برخورد کنم.
در کدام مدرسه تئاتر را یاد گرفتید؟
آن زمان در فرانسه فقط دو مدرسه بازیگری ایدک و وژیرال بود که من در مدرسه وژیرال درس میخواندم که مدرسه تکنیک و کارگردانی بنام آن زمان بود. در واقع من اول تحصیلاتم را در دبیرستان به پایان رساندم و سپس به سراغ سینما و تئاتر رفتم. البته من در رشته سینما درس خواندم زیرا خیلی به آن وابستگی داشتم و همیشه دوست داشتم وارد سینما شوم. حتی آن زمان یک فیلم کوتاهی برای فارغالتحصیلیام ساختم و مقام اول را بهدست آوردم. یک فیلم در مورد شعرهای خیام بود. بعد از آن وارد مدرسه تئاتر شدم و تحتنظر خانمی به نام تانیا بالاشوا تئاتر را آموختم.
پدرتان با اینکه تئاتر بخوانید موافق بودند؟
به هیچ وجه. همیشه پدرم میگفت باید در رشته طبابت ادامه تحصیل بدهی برای اینکه تئاتر نان و آب ندارد. البته درست میگفت اما آن زمان من به این دلیل که در خانه پدرم بودم و همه چیز برایم مهیا بود حرف او را نمیفهمیدم و حتی میگفتم چقدر عقاید عقب افتادهای دارد. به هر حال همانطور که میدانید هنر ماجراجویی است و من هم به دلیل اینکه کمی ماجراجو بودم وارد این عرصه شدم. همانطور که پدرم میگفت از لحاظ مالی هم هیچ چیزی به دست نیاوردم ولی سرزمینی است که هرگز نمیتوانم از آن جدا شوم. همیشه وقتی یک کاری را کارگردانی میکنم به شدت احساس غرور و شادی میکنم. محال است به من یک کاری را سفارش بدهند و من آن را قبول کنم مگر اینکه آن کار سفارشی انتخاب خود من هم باشد. هرگز حاضر نیستم به هر قیمتی کاری را انجام بدهم زیرا فکر میکنم هنر خلق بیملاحظه است و شما نمیتوانید با ملاحظه خلق کنید. از وقتی هم که به متون فاخر ایرانی رو آوردهام بیش از پیش شادی و پشتیبانی مردم را به همراه داشتهام. خاطرم هست وقتی نمایش «شمس پرنده» را کار میکردم تمام دوستان مذکر من را مسخره میکردند ولی من به آنها میگفتم این کار مانند یک نطفهای است که در دل من کاشته شده و باید آن را بارور کنم تا متولد شود. اگر این کار را نکنم افسرده میشوم و به نوعی ناتمام میمانم. وقتی هم که آن را روی صحنه آوردم مورد استقبال مردم قرار گرفت و هنوز مردم خواهان آن هستند و از آن یاد میکنند. من فکر میکنم تنها دلیل آن هم اعتقاد من به آن است.
شما هم از ابتدا میخواستید بازیگر شوید و یا به دنبال کارگردانی بودید؟
نمیدانم، فقط میدانم شیفته تئاتر، نمایش و فیلم بودم. البته همیشه دلم میخواست فیلم بسازم که اجازه ندادند. خاطرم هست پیش از انقلاب پول کمی از ما میگرفتند و ما را از تبریز با یک ترن به کشورهای مسکو، لهستان و پاریس میبردند. من و همسرم هم با آنها رفتیم و همه این کشورها را دیدیم. واقعا یک ماجراجویی فوقالعادهای بود. این سفر یکی از مهمترین سفرهای من بود. خاطرم هست یک نمایشی را در باشگاه تئاتر مسکو دیدیم که من احساس میکردم بهشت همین است و من هم باید در یک چنین بهشتی کار کنم. همه اینها انگیزهای شد تا من جدی تر نمایش و سینما را دنبال کنم. نمیدانستم چقدر مشکل است ولی میدانستم همین را میخواهم. پدرم با من نجنگید ولی به من یادآوری کرد که نمیتوانم از کار نمایش نان در بیاورم و باید پزشکی بخوانم تا بتوانم زندگیام را تضمین کنم. من خودم چنین کاری نکردم اما با یکی از پزشکان مشهور و برجسته ایران ازدواج کردم که خوشبختانه همیشه مشوق من بود و هرگز من را محدود نکرد. همیشه میگفت: «به آنچه خدا تحت عنوان استعداد در تو نهاده توجه کن و دنبال آن را بگیر و مسئول کار خودت باش». البته من همیشه اینگونه بودم و نمیتوانستم کار مبتذل را تحمل کنم. کار مبتذل برای من یک نوع دشنام است. وقتی هم کارهایی از این دست میبینم حالم بد میشود.
منظور شما از ابتذال و کار مبتذل چیست؟
آنچه من در فرانسه یاد گرفتهام چه در سینما و چه در تئاتر یک نوع سخت گیری برای رسیدن به یک هدف والا بود. من هرگز نمیتوانستم کاری را ببینم که در آن یک نفر به یک نفر دیگر پشت پا میزند، این فرد زمین میخورد و مردم میخندند. هرگز اینها برای من جالب نبوده و نیست. به نظر من اینها ابتذال است. خنداندن مردم کار راحتی است اما به فکر واداشتن آنها سخت است. همیشه به دنبال آن چیزی بودهام که اندیشه من را به تفکر وا دارد. مانند کارهای چارلی چاپلین. الان هم خیلی دوست دارم یک کار ویژهای بر روی ملانصرالدین انجام بدهم. متن آن را نوشتهام و امیدوارم بتوانم آن را کار کنم. راحت خنداندن مردم با تحریک اندیشه خیلی فرق میکند. من همیشه میتوانستم کارهای ساده تری را روی صحنه بیاورم اما تمام کارهایی که قبل از انقلاب انجام دادهام جزء بهترین و مهمترین کارهای ادبی دنیا بود. من چخوف کار میکردم. پیراندللو کار میکردم. تنسی ویلیامز را روی صحنه بردم.
در فرانسه که بودید در زمینه تئاتر هم کاری انجام دادید؟
نه، برای اینکه بعد از اینکه دوره آموزشی من به پایان رسید با وجود اینکه میتوانستیم در همان فرانسه و یا امریکا با موقعیت بهتری زندگی و کار کنیم با اصرار من به ایران برگشتیم. جالب است بدانید آن زمان امریکاییها افرادی را به دانشگاههای مهم میفرستادند که نتایج کار دانشجوها را ببینند و بچههایی که درخشان بودند را به کشور خود دعوت کنند. برای همسر من هم به دلیل اینکه جزء دانشجوهای برجسته پزشکی بود چنین موقعیتی پیش آمد اما من اصرار کردم که به ایران برگردیم و حتی به او گفتم تا حالا هرگز نخواستم وارد جامعه فرهنگی فرانسه شوم زیرا همیشه فکر میکردم اینجا مهمان هستم. در نهایت همسرم گفت هر جور تو دلت میخواهد. اینگونه شد که ما به ایران برگشتیم.
وقتی آمدید ایران بلافاصله به اتفاق آقای سمندریان گروه پازارگاد که اولین شرکت تعاونی تئاتر بود را راهاندازی کردید؟
نه، زمانی که به ایران برگشتم به دلیل اینکه حدود بیست سال از اینجا دور بودم به غیر از ابراهیم گلستان و همسرش که با پدر و مادر من آشنا بودند هیچکس را نمیشناختم. به همین خاطر به خانه آنها رفتم. بیاغراق میگویم آقای گلستان نقش بسیار اساسی در زندگی و فعالیتهای هنری من داشت؛ هم برای اینکه از من حمایت کرد و هم برای اینکه راه را به من نشان داد. من در خانه گلستان با تمام نخبههای ایران مانند اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، احمد شاملو، سهراب سپهری و... آشنا شدم که این خیلی برای من مهم بود. تا جایی که وقتی میخواستم نمایش «شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» را کار کنم فروغ فرخزاد که آن زمان بسیار مشهور و معروف بود خودش به سراغ من آمد و گفت میخواهد در این نمایش بازی کند. با خودم فکر میکردم فروغ فرخزاد در اوج شهرت است ولی کسی من را نمیشناسد، چگونه میخواهد ریسک کند و در نمایش من بازی کند؟ اما به شما بگویم این یکی از لذت بخشترین و مهمترین کارگردانیهای من بود. درخشان بود. فروغ فرخزاد یک انرژی خلاقی داشت که میتوانست این را در هر زمینهای به کار بگیرد که در شعر به کار گرفت، در فیلم به کار گرفت، در تئاتر هم به کار گرفت. من وقتی فیلم «خانه سیاه است» او را دیدم گفتم این چه موجودی است که میتواند در زشتی، زیبایی بسازد. واقعا فروغ یک آدم استثنایی بود. خاطرم هست همه فکر میکردند به خاطر شعری که گفته بود رسوای خاص و عام است در صورتی که آن شعر سرمشقهای فروغ بود. به اعتقاد من آن شعر باعث شهرت فروغ شد ولی شهرت اصلی فروغ به خاطر شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بود.
دقیقا همین طور است واقعا هر بار که شعرهای فروغ را میخوانیم انگار از نو پای حرفهایش نشستهایم.
بله، نوشتههای فروغ خیلی عمیق است. درست است که ساده صحبت میکند ولی خیلی عمیق حرف میزند. من او را دیدم و خوشحالم از اینکه فروغ را شناختم. یک آدم بسیار بسیار برجستهای بود که در زمان خودش خیلی به او دشنام دادند و اذیتش کردند ولی یک تنه جنگید. خاطرم هست در آن مجالسی که در خانه گلستان برگزار میشد خیلیها بودند که او را دوست داشتند ولی خیلیها هم به او حسادت میکردند. او هم با منطق حساب همه اینها را میرسید. همه اینها باعث شد من نیز راه خودم را طی کنم.
چگونه وارد اداره تئاتر شدید؟
وقتی آمدم ایران مثل همه کسانی که از خارج میآمدند به وزارت فرهنگ و هنر مراجعه کردم و پهلبد که وزیر فرهنگ و هنر بود را ملاقات کردم و از کارها و تجربیاتم در این زمینه برای او تعریف کردم و گفتم میخواهم در رشته سینما فعال باشم. یک خورده فکر کرد و گفت: «الان سینما موقعیت درست و حسابی محترمانهای ندارد. به صلاح شما نیست که وارد سینما شوید». خلاصه به من اجازه نداد به سینما بروم و گفت برو تئاتر. من از این برخورد او ناراحت شدم و در دلم هم خیلی دشنام دادم. خلاصه وارد اداره تئاتر شدم ولی همیشه این عقده در دل من ماند زیرا کار و انتخاب اصلی من سینما بود و دوست داشتم در زمینه سینما فعالیت کنم. اما به هر ترتیبی که شد در اداره تئاتر استخدام شدم و ماهی نهصد تومان حقوق میگرفتم که باعث ناراحتی بعضی از افراد شده بود.
چه کسانی و برای چه ناراحت میشدند که شما این مبلغ را میگرفتید؟
سایرینی که آنجا بودند ناراحت میشدند. البته هیچ گاه از این ناراحتی خود حرفی نمیزدند ولی معلوم بود که از این ماجرا دلخوشی ندارند. مدتی با آقای سمندریان و چند نفری که مثل ما از خارج آمده بودند در اداره تئاتر استخدام بودیم ولی دیدیم پشت میز نشستن و دفتر امضا کردن آن کاری نیست که ما میخواهیم انجام بدهیم و مشتاق آن هستیم. این ما را ملول میکرد و میخواستیم فعال باشیم، کار کنیم. دکتر فروغ خیلی پدرانه به ما میگفت: «چه کار دارید، بیاید دفتر را امضا کنید بعد هم حقوقتان را بگیرید». با تعجب میگفتم چرا این حرف را به ما میزند؟ ولی میخواست از ما و مخصوصا من که زن بودم حمایت کند. ولی همانطور که گفتم یک حرفه اداری ما را قانع نمیکرد و میخواستیم کار کنیم. به دنبال پشت میز نشستن نبودیم. بالاخره من و آقای سمندریان تصمیم گرفتیم یک مبلغی حدود بیست هزار تومان بگذاریم و گروه پازارگاد را تشکیل بدهیم.
غیر از شما و آقای سمندریان از کسانی که آن زمان تئاتر کار میکردند چه کسانی شما را همراهی کردند؟
بسیاری از بچههای خوب آن موقع مانند محمدعلی کشاورز، پرویز فنیزاده، اسماعیل محرابی، اسماعیل داورفر و... وارد گروه ما شدند و ما شروع به کار کردیم.
چرا از اداره تئاتر استعفا دادید؟
یک عدهای بودند که اجازه نمیدادند ما کار کنیم به همین خاطر استعفا دادیم و گفتیم کاملا مستقل برای خودمان کار میکنیم. البته عقلمان هم نمیرسید استعفا دادن یعنی چه؟ با این کار تمام پرونده کاری خودمان را از لحاظ مالی خراب کردیم. ولی ناگفته نماند آن زمان چند نفر جوان ماجراجوی شاید بهتر باشد بگویم شورشی دور هم جمع شده بودیم و مهمترین کارهای نمایشی را در آن زمان جرا کردیم.
چرا اجازه نمیدادند شما کار کنید؟ در اداره تئاتر که یک عده خودشان گروه داشتند و کار میکردند؟
آنها بعدها کمکم این گروهها را تشکیل دادند. مثلا عباس جوانمرد با علی نصیریان، جعفر والی و... گروه تئاتر ملی را تشکیل دادند که خیلی هم خوب کار کردند. البته این را هم به شما بگویم خبط بزرگ ما آن زمان این بود که به شدت تحت تاثیر فرهنگ غرب بودیم و به کارهایی که ایرانیها مینوشتند اعتقادی نداشتیم. آن زمان ما فقط دنبال مهمترین نمایشنامههای معروف دنیا بودیم یعنی من شخصا آثاری از چخوف، پیراندللو، تنسی ویلیامز و... را برای اجرا انتخاب میکردم. واقعا ما از فرهنگ خودمان غافل بودیم.
چرا این را اشتباه میدانید؟
برای اینکه باید یک نگاه عمیق تری به فرهنگ خودمان میکردیم. من وقتی در پاریس بودم با فرهنگ غرب آشنا شدم و همه را یادگرفتم که خیلی به آنها اهمیت میدهم زیرا فرهنگ غرب من را ساخته است، ولی باید از زیر بار نفوذ آن خارج میشدم که بعدها این اتفاق برای من افتاد. من از شروع انقلاب از زیر بار نفوذ فرهنگ غرب بیرون آمدم. شناخت شکسپیر، پیراندللو یا تنسی ویلیامز مهم بود ولی تنها انتخابی نبودند که ما باید میکردیم.
معمولا نمایشهای خود را در این گروه کجا اجرا میکردید؟
اصل مطلب همین است. ما این گروه را راه انداختیم ولی جا نداشتیم نمایشهایمان را اجرا کنیم. ولی خوشبختانه چند مکان فرهنگی بود که امکانات خود را در اختیار ما گذاشتند تا از آنها استفاده کنیم. یکی انجمن فرهنگی ایران و آمریکا بود که هنوز هم تالار خیلی خوبی دارد. دیگری تالار انجمن فرهنگی ایران و فرانسه و تالار نمایش ایتالیا بود که در خیابان نوفل لوشاتو بود. البته این تالار میان سفارت و کلیسا مشترک بود که این دو با هم مسئله داشتند و همدیگر را به رسمیت نمیشناختند به همین خاطر رفتارشان با ما بد بود در صورتی که اختلاف آنها به ما ارتباطی نداشت. از میان این سه تالار انجمن ایران امریکا بیشترین امکانات را در اختیار ما گذاشت و ما مهمترین کارهایمان را آنجا اجرا کردیم. معمولا هم یا من کارگردانی میکردم و حمید سمندریان مدیر برنامهها بود و یا برعکس او کار میکرد و من مدیر برنامه بودم. ما در این گروه خیلی زود مشهور شدیم و مورد توجه قرار گرفتیم.
با این وجود چرا این گروه پایدار نماند؟
به هر حال بعد از ده سال طبیعی بود این اتفاق بیفتد. همان موقع بود که سمندریان به سراغ آموزشگاه و تربیت هنرجو رفت و کار بسیار مهمی انجام داد. من هم آن زمان دعوت شدم تا در دانشگاه تهران فعالیتهای فوق برنامه را اداره کنم که پست خیلی مهمی بود و من آن را پذیرفتم و یک فعالیت دانشجویی استثنایی را آنجا یعنی در لانه زنبور راه انداختم.
چرا لانه زنبور؟
زیرا آن زمان دانشگاه واقعا جای عجیبی بود. همه انقلابی بودند و ما اصلا نمیدانستیم چه خبر است زیرا کاری با سیاست نداشتیم و فقط میخواستیم تئاتر کار کنیم در صورتی که یک عده این کارها را تاب نمیآوردند. با این وجود همان زمان بود که من با همه سختیها و مشکلاتی که بود تالار مولوی را ساختم که مهمترین کارهای دانشجویی آن زمان در این تالار اجرا شد. هنوز یادم است وقتی در جلساتی که برای ساخت این تالار برگزار میکردیم، من طرحهای خودم را مطرح میکردم و میگفتم یک سالن مدرن که جایگاه تماشاگرانش متحرک باشد میخواهم، من را مسخره میکردند. ولی من با هر استدلالی که بود اینجا را ساختم و امروز میبینم دیگران از روی آن الگو میگیرند. به هر حال من خوشحال بودم که توانستهام آنجا را راه بیاندازم. اینها بود تا زمانی که انقلاب شد و اوضاع به هم ریخت. خیلی خطرناک بود. خاطرم هست حتی یکبار به آنجا حمله کردند که ما را بکشند که در نهایت رئیس دانشگاه آمد و ما را نجات داد. بعد از آن من از ایران رفتم و مدتی اینجا نبودم.
از چه زمانی دوباره فعالیت خود را در ایران آغاز کردید؟
من چـند سـالی بـعد از انقلاب از ایران دور بودم و بسیار به من سخت گذشت. وقتی به ایران بـرگشتم وضـعیت تـئاتر ایـران خـیلی اسفناک بود و دوره خـاموشی و فترت را میگذراند. من و امثال من چندان اجازه کار نداشتیم. با سوءظن به ما مینگریستند. خوب طبیعی است مقداری نـاراحت شـدم و بـه کارهای شخصیام پرداختم. تا ایـنکه آقـای عـلی منتظری ریـاست مرکز هنرهای نمایشی را به عهده گرفت و درهای تئاتر گشوده شد. همه ما را دعوت به کار کرد. خاطرم هست وقتی رفتم دفترش، دیدم او یک جوانی است عاشق تئاتر. من نمایشنامهای را بر مبنای اشعار، افکار و زندگی سهراب سپهری برای اجرا پیشنهاد کردم، ایشان پذیرفتند و با گشادهدستی ما را تشویق به کار کردند.
از سوی سایرین با چه واکنشی مواجه شدید؟
کسانی مانند مجید جعفری که به هر حال از شاگردهای من بود مشکلی با من نداشتند اما مثلاً برادر او حسین جعفری که سابقه مشخصی داشت به من گفت: «اگر قبلا شما اینجا میآمدید ما سایه شما را با تیر میزدیم». خلاصه اولین کار من بعد از انقلاب به اسم «من به باغ عرفان» در آن شرایط با استقبال بینظیری مواجه شد. چند شب اجرا شد تا اینکه یک عده شروع کردند زیر آب ما را بزنند. گفتند: «باز هم اینها آمدند» و از همین حرفهای متداولی که میزدند. علی منتظری بعد از یک مدتی ناچار به من گفت کافی است. ولی من هیچ وقت یادم نمیرود که علی منتظری در تئاتر را باز کرد.
بعد از انقلاب در آن مدتی که کار نمیکردید یک دفعه تصمیم گرفتید روی متون ایرانی کار کنید؟
بله آن مدت که کار نمیکردم به دنبال پیدا کردن راهی بودم که کاری انجام بدهم. همیشه یک علاقه خاصی به ادبیات ایران مخصوصا مولوی و تمام عرفا داشتم تا اینکه دو تا از غزلهایی که شهرام ناظری خوانده بود را شنیدم و احساس کردم راه من این است و باید به این سمت بروم. از طرفی زمانی که ایران نبودم، فرح اصولی برای من یک نامهای نوشت و گفت جای شما اینجا است. این دو مورد باعث شدند تا من به ایران برگردم و دوباره کار کنم. اما اینبار تمرکزم بر روی متون ایرانی بود.
دیگر وارد دانشگاه نشدید؟
نه، هیچ وقت دوست نداشتم در یک جایی مانند کلاس و دانشگاه تدریس کنم. من همیشه وقتی کارگردانی میکنم درس هم میدهم. یعنی بچهها آنجا زیر دست من ساخته میشوند.
با توجه به تجربه موفقی که در گروه پازارگاد داشتید چرا دیگر گروه تشکیل ندادید؟
به خاطر اینکه خیلی مشکل بود. البته بچههایی که با من کار میکنند کسانی هستند مانند محمد حاتمی که همیشه با هم کار میکنیم.
شما معمولا برای اجرای نمایشهایتان از جوانها و کم تجربهها استفاده میکنید. هدف شما از چنین کاری و جذب جوانترها در کارهایتان چیست؟
من فکر میکنم این کار هم مثل زندگی است. نمیشود همه کارها را به دست یک سری افرادی که کارکشته هستند بسپاریم و باقی محروم بمانند. من معتقدم تسلسل نسل باید ادامه پیدا کند. ما با جوانها دشمن نیستیم و باید آنها جای ما را بگیرند. مثل پدر و مادرها که میدانند یک روزی بچهها جای آنها را میگیرند. در واقع من به انتقال تجربه اعتقاد دارم زیرا قانون زندگی است که به ما این درس را میدهد.
بعد از آن شب که در تالار مولوی آن اتفاق افتاد باز هم آنجا رفتید؟
نه نرفتم. حتی من را برای افتتاحیه آنجا دعوت نکردند در صورتی که از آنها انتظار داشتم هنگام بازگشایی دوبارهی آنجا من را هم جزء مهمانهایشان دعوت کنند ولی این کار را هم نکردند. البته آقای سرسنگی به من گفته بود که شما را برای افتتاحیه آنجا دعوت میکنیم اما این اتفاق نیفتاد.
یک جایی خواندم که شما گفتید دلم برای تالار وحدت و تئاترشهر میسوزد. چرا دلتان برای این دو مکان میسوزد؟
من زمانی در این دو مکان شروع به کار کردم که تازه علی منتظری در تئاتر را به روی ما باز کرده بود و کسانی که آنجا کار میکردند شروع به سامان دادن تئاتر کرده بودند. کسانی مانند علی رفیعی در آنجا تئاتر کار کردهاند و این سالنها اینگونه تبدیل به سالن تئاتر شدند. ما نظیر اینها را در کشور نداریم به همین خاطر باید بیشتر مراقب اینها باشیم زیرا مکانهای ارزشمندی هستند که هرگز تکرار نخواهند شد.
ماجرای اجرای نمایش آنتیگونه در ایتالیا چه بود؟
در دوران وزارت آقای دکتر مهاجرانی با تحولی که در وضعیت اجتماعی ایـران ایـجاد شد، تئاتر هم رونق خاصی در مرکز هنرهای نمایشی گرفت. تمام کسانی که در حاشیه کار میکردند دعوت به کار شدند، درها باز شد و خود من با پیشنهاد رستم و سهراب و شمس پرنده شروع به کار کردم. بعد از مـوفقیت رسـتم و سهراب، وقتی نوبت به شمس پرنده رسید،اول نگران بودم که مبادا به لحاظ پیچیده بودن مسائل و افکاری که بازگو میشود، مردم زیاد با آن حرکت نکنند. در صورتی که بهجز چند شب اول که به دلیـل نداشتن وسـیلهی تبلیغاتی، نمایش با تعداد کمتری از بینندگان کار خود را شروع کرد، در شبهای بعد جمعیت در تالار موج میزد. آن زمان کولیزه برای اولین بار در تاریخ ایتالیا درش باز شده بود تا یک رویداد فرهنگی آنجا رخ بدهد و البته آخرین بار هم بود. قرار بود سه نمایشنامه از سوفوکل روی صحنه برود. یکی آنتیگونه بود که به من پیشنهاد دادند. یکی را به یونانیها و یکی را هم ایتالیاییها اجرا کردند. وقتی به آقای مهاجرانی ماجرا را گفتند ایشان با وجود اینکه من نمیشناختمشان گفتند: «تنها کسی که میتواند این کار را انجام بدهد پری صابری است». به همین دلیل ایشان ما را برای این کار به ایتالیا فرستادند و من اصلا باورم نمیشد این اتفاق افتاده و من آنجا نمایش اجرا میکنم. البته وقتی این را به من پیشنهاد دادند گفتم اگر بخواهم این کار را انجام بدهم با سبک و سیاق تعزیه کار میکنم که خوشبختانه موافقت کردند و من این نمایش را با سبک و سیاق تعزیه ابتدا در کولیزه و سپس در تالار وحدت اجرا کردیم.
با چه واکنشیهایی مواجه شدید؟
نمیدانم ولی میدانم ما با چه سختیهایی رفتیم. البته قبل از اینکه برویم به خاطر برخوردها و صحبتهایی که شد از رفتن پشیمان شدیم ولی آقای مهاجرانی به ما گفتند: «شما بروید و کاری به چیزی نداشته باشید». ما هم رفتیم و واقعا موفق بودیم.
امروز وقتی نمایشهای روی صحنه و کارهای جوانها را میبینید چه احساسی دارید؟
به هرحال شرایط خاصی ایجاد شده است. از طرفی تنگناهای مالی وجود دارد از طرفی دیگر فشارهای ممیزی. به همین خاطر بدون شک بچهها نمیتوانند کارهای بسیار جالبی انجام بدهند ولی همین اندازه که تلاش میکنند و کار میکنند برای من ارزشمند است. باید از آنها حمایت کرد تا بتوانند کار کنند و دست از تلاش برندارند. به نظر من اگر از آنها حمایت نشود و گرفتار تنگ نظری و ممیزی شخصی شویم آینده خوبی نخواهیم داشت. من به مسئولین این اطمینان را میدهم که همه هنرمندان به ممیزیها و خطهای قرمز آگاه هستند و اجازه بدهند آنها کار خودشان را بکنند. متاسفانه بخش مهمی از مشکلات ما سلیقه در این امور است ولی امیدوارم یک مقدار درها باز شود و از سلیقهها برای تصمیمگیریها کم شود تا ما بتوانیم بهتر کار کنیم.
اگر یکبار دیگر به دنیا بیایید باز هم تئاتر کار میکنید یا خواسته پدرتان را اجابت میکنید و به دنبال طبابت میورید؟
قطعا تئاتر کار میکنم. من فکر میکنم تئاتر را روی پیشانی من نوشتهاند. من سرم برای کارهای پردردسر درد میکند. در حال حاضر هم دو نمایش دارم یکی «مصدق در آیینه تاریخ» که خیلی برای من جالب است، دیگری هم «کوروش کبیر» که اگر شرایط مهیا شود دلم میخواهد آنها را اجرا کنم. البته اولویت من کوروش کبیر است زیرا کوروش خیلی مهم است. فعلا منتظرم ببینم چه پیش خواهد آمد.