گفتوگو با استاد منصور خلج
در فقر منبع به سر میبردیم
مرجان سمندری- سال ۱۳۲۹ در تهران متولد شد و از سن ۶ سالگی تا مقطع دیپلم در کرمانشاه زندگی کرد. در سال ۱۳۵۰ در دانشکده هنرهای زیبا پذیرفتهشد و تحصیلاتش را تا پایه کارشناسیارشد در رشته کارگردانی ادامه داد. او فعالیت هنری خود را در زمان دانشجویی با مربیگری تئاتر کتابخانههای کانون آغاز کرد. بعد از انقلاب نیز در تئاترشهر بهعنوان مسئول روابط عمومی و بعد بهعنوان سرپرست و طراح کتابخانه تخصصی فعالیت خود را ادامه داد. از جمله فعالیتهای دیگر او میتوان به تدریس در دانشگاه هنر، سوره، سینما تئاتر و جهاد دانشگاهی اشاره کرد. همچنین او مؤسس گروه تئاتر امید و در حال همکاری با این گروه است. او در سال ۶۹ به دعوت یونسکو در سمینار تئاتر در اروگوئه شرکت کرد. نمایشنامه جاری مثل جویبار او در جشنواره تئاتر کودک مورد تقدیر قرار گرفت. از نمایشنامه هدهد نیز در سال ۷۹ در جشنواره کودک تقدیر شد.
از شروع فعالیت خود در تئاتر بگویید. چطور شد به تئاتر علاقهمند شدید؟
من متولد آبان ماه سال 1329 در خیابان شاپور تهران هستم. سال 1335 که شش ساله بودم به دلیل شغل پدرم به کرمانشاه منتقل شدیم. در حقیقت از ابتدای دوره دبستان تا پایان دیپلم در کرمانشاه بودم. در دوره دبیرستان علاقه و استعداد خاصی به نوشتن انشاء و شعر داشتم. به همین خاطر معمولا کلاسهای انشا برای من کلاسهای خوبی بود و همیشه پای تخته بودم و انشاهای خوبی مینوشتم. همیشه شعرهای شاعرانی مانند فروغ فرخزاد و احمد شاملو را از حفظ بودم و آنها را در کلاس میخواندم. از طرفی در مدرسه یک گروه نشریه داشتیم که با هم روزنامهدیواری درست میکردیم. همانجا با چند نفر از دوستان یک گروه تئاتر دبیرستانی تشکیل دادیم و بعدازظهرها به صورت فوق برنامه تئاتر کار میکردیم. یک روز یکی از همکلاسیهای من که با هم در آن گروه بودیم به من گفت بیا برویم گروه نمایشی که در کرمانشاه هست را ببینیم و با آنها آشنا بشویم. ما به اتفاق هم رفتیم تا از نزدیک با آن گروه تئاتر آشنا شویم.
آن زمان مکانی برای فعالیتهای تئاتری در کرمانشاه بود؟
آن موقع هنوز در کرمانشاه ادارههای فرهنگ و هنر و خانههای تئاتر ایجاد نشده بودند. فقط یک گروه نمایشی بود که به صورت مستقل تئاتر کار میکردند. سرپرست آن گروه فردی به نام ناجی بود که کارمند شرکت نفت و آدم باسوادی بود.
خاطرتان هست چه کسانی در آن گروه بودند؟
افراد زیادی بودند که امروزه اسمشان در جامعه تئاتر مطرح است مثل آقای نوذر آزادی و دکتر خاکی. البته این جریان مربوط به سالهای 46 یا 47 است. من از ابتدای دوره دبیرستان، سه ماه تابستان که تعطیل بود به کلاس آموزش زبان میرفتم. ناگفته نماند پدر من در شرکت نفت کرمانشاه کار میکرد. همانطور که میدانید شهرهایی که نفتخیز بودند و شرکت نفت در آنها دایر بود به دلیل امکاناتی که شرکت نفت برای کارمندهایش فراهم میکرد، حال و هوای خاصی داشتند. از همین رو انجمن ایران و آمریکای خوبی آنجا فعال بود. پدرم اول تابستان اسم من را در انجمن ایران امریکا برای آموزش زبان مینوشت و من در تمام این مدت که بچههای هم سن و سال من بیکار بودند در انجمن، زبان میخواندم. یکی دو ترم که گذشت مسئول انجمن که گاهی به تهران میآمد و برمیگشت و به نوعی با تئاتر تهران در ارتباط بود، در انجمن ایران آمریکای کرمانشاه یک گروه تئاتر تشکیل داد.
در آن انجمن چنین فعالیتهایی صورت نمیگرفت؟
آن موقع در خود انجمن ایران و آمریکای تهران که امروزه به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شدهاست، نمایشهای خیلی خوبی اجرا میشد. مثلا استاد سمندریان نمایشنامه معروفی مثل آندورا را در آن جا اجرا کرد. یا نمایش «نگاهی از پل» در آن جا اجرا شد. خود ما بعدها نمایش «ویتسک» را با آقای پرویز خضراعی آنجا اجرا کردیم. خلاصه در گروه انجمن ایران و آمریکای کرمانشاه یک گروه جمع و جوری تشکیل دادند و ما بعدازظهرها که کلاسمان تمام میشد به کتابخانه آنجا میرفتیم و تئاتر کار میکردیم.
معمولا چه نمایشهایی کار میکردید؟
مثلا نمایش «چوب بهدستهای ورزیل» اثر دکتر ساعدی یا یکی دو نمایشنامه مانند میراث از بهرام بیضایی را آنجا کار کردیم. بیشتر آثار هنرمندانی مثل آرتور میلر را آنجا کار میکردند. «نگاهی از پل» یا «چشماندازی از پل» که به تازگی آقای سمندریان آن را در تهران اجرا کرده بود را هم آنجا کار کردیم. ماجرا از این قرار بود که آقای عطایی مدیر انجمن ما آن اجرا را دیده بود و خیلی از آن خوشش آمده بود. به همین خاطر شروع به تمرین آن نمایش کردیم. من نقش رودولف را در آن نمایش بازی میکردم. در آن محمل نمایشنامه خواندیم و با نمایش آشنا شدیم البته در سطح خودمان. خاطرم هست نمایش «چوب بهدستهای ورزیل» را کار میکردیم که مدیر رادیو و تلویزیون که برای ساواک هم کار میکرد به ما گفت: «این نمایشنامه شما بو دارد»، این در حالی بود که ما پلاکاردها و دکور را زده بودیم. یک روز بعد از ظهر نشسته بودیم و فکر میکردیم که تکلیف ما چیست و باید چه کار کنیم که دیدیم دکتر غلامحسین ساعدی به همراه جلال آل احمد آمدند.
حضور ایشان آنجا اتفاقی بود؟
برادر دکتر ساعدی یعنی سیروس ساعدی که پزشک بودند طرفهای اسلام آباد و گیلانغرب کار میکردند. به همین خاطر غلامحسین ساعدی هر چند وقت به چند وقت برای دیدار برادر خود به آن منطقه میآمد. البته کار ما همزمان بود با فعالیتهای دکتر ساعدی و جلال آل احمد که با هم میگشتند و گزارشنویسی میکردند. مثلا تات نشینهای بلوک زهرا و «اهل هوا» را نوشته بودند. خلاصه، وقتی جریان را فهمیدند، آلاحمد خیلی برآشفته شد و فردای آن روز به سراغ مدیر رادیو و تلویزیون رفت و خلاصه ماجرا را رفع و رجوع کرد.
درنهایت نمایش شما اجرا شد؟
بله. مدیرکل میگفت این نمایشنامه رنگ و بوی سیاسی دارد و چوب دستهایی که داریم نشانه اعتراض است. آل احمد اعتراضش این بود که شما باید راهگشا باشید نه اینکه برای جریان هنری کشور مانع ایجاد کنید. در نهایت هم آن نمایش را اجرا کردیم.
در آن دوره در کرمانشاه نمایش هم میدیدید؟
آن موقع ما دیگر به تئاتر علاقهمند شده بودیم و مستمر تمرین میکردیم. در آبانماه که جشن فرهنگ و هنر بود، اداره تئاتر که مرکز و محل کلاسیک تئاتر بود گروههایی را برای اجرا به سایر شهرستانها میفرستاد. آن زمان مسئولیت اداره تئاتر بر عهده عظمت ژانتی بود و چندین گروه مانند گروه آقای رکنالدین خسروی، داوود رشیدی، عباس جوانمرد، خلیل موحد دیلمقانی و... در اداره تئاتر فعال بودند و هرسال باید یک نمایش کار میکردند و آن را در جشنهای آبان ماه اجرا میکردند و اجرای خود را به شهرستانهای مختلف هم میآوردند. مثلا رکنالدین خسروی نمایش «حکومت زمان خان» را سال 47 در کرمانشاه اجرا کرد که سعید پورصمیمی، پرویز پورحسینی، لاله تقیان، جمیله شیخی و خیلی از بچههای دیگر در آن گروه حضور داشتند. محمدعلی جعفری و داوود رشیدی نمایش «پرواربندان» را در کرمانشاه اجرا کردند. بهرام بیضایی نمایش «سلطان مار» را در خراسان اجرا کرد. خلیل موحد دیلمقانی کارش را در خوزستان اجرا کرد و... خلاصه ما از این طریق با بچههای تهران هم آشنا شدیم. معمولا مسئول گروه نمایش ما یک شب گروههایی که به کرمانشاه میآمدند را به باشگاه شرکت نفت دعوت میکردند و ما آنجا از نزدیک با این گروهها و هنرمندان آشنا میشدیم.
در این مدت فرصتی پیش میآمد که به تهران هم بیایید و در تهران نمایشی را ببینید؟
بله به دلیل وابستگیهایی که خانواده من به تهران داشتند گاهی هم به تهران میآمدیم. اغلب در تابستان و مناسبتهای مختلف به تهران میآمدیم. در این زمانها حتما نمایشهایی که روی صحنه اجرا میشدند را میدیدم. مثلا نمایش «ارثیه ایرانی» یا «سیاه زنگی، مردفرنگی، دایرهزنگی» یا «آی با کلاهای بیکلاه» و.. را در سنگلج دیدم و این گونه با تئاترهایی که روی صحنه میرفتند و نوع آنها آشنا شدم. در این فرصتهایی که پیش میآمد حتما به کارگاه نمایش که در خیابان جمهوری بود نیز سر میزدم.
کارگاه نمایش آن زمان چگونه بود؟
کارگاه نمایش تازه تاسیس شده بود. داستان جالبی دارد. آن زمان مدیر وزارت فرهنگ و هنر آقای پهلبد داماد رضاشاه بودند که تئاتر کلاسیک را رواج میدادند. در کنار آن، فرح، یک جریان جدیدی را به وجود آورده بود. آقای قطبی پسردایی ایشان هم مدیر رادیو و تلویزیون شده بودند و تلویزیون هم برای خودش یک دفتر و دستک جدیدی به نام کارگاه نمایش و جشن هنر شیراز که بعدها تئاترشهر شد را راه انداخت. در حقیقت یک رقابتی میان پهلبد و قطبی اتفاق افتاد بود. اینها معتقد بودند که میخواهند مدرنیته را وارد تئاتر کنند و اکثرا در کارگاه نمایش اجراهایی از استریندبرگ، آربی آوانسیان، آشوربانی پال بابلا و... روی صحنه میرفت که شکل بومی آنها هم تئاترهایی مثل «گلدونه خانم» اسماعیل خلج بود. یا حتی کارگردانهایی مثل مصطفی دالی که تحصیلات خارج از کشور داشت، شهرو خردمند و... در آنجا کار میکردند. در کنار اینها ما دو دانشکده هنرهای دراماتیک و دانشکده هنرهای زیبا هم داشتیم که دانشکده هنرهای زیبا نسبت به هنرهای دراماتیک وجهه بازتری داشت. دانشکده هنرهای دراماتیک زیر نظر وزارت فرهنگ و هنر فعالیت میکرد و مدیریت آن برعهده دکتر فروغ بود. اما دانشکده هنرهای زیبا چهار دپارتمان موسیقی، نمایش، تجسمی و معماری داشت. تالار مولوی را هم در اختیار داشت...
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی 234/ 235 مجلهی نمایش بخوانید.