در حال بارگذاری ...
...

از رنجی که می‌بردم

آراز بارسقیان- اگر یکی از من بپرسد چرا سال‌ها به خودت رنجِ ترجمه بهترین آثار معاصر نمایشی جهان را دادی؟ مسلماً جز یک سری جواب‌های بی‌سروته شخصی، پاسخی ندارم که بدهم.

آراز بارسقیان

اگر یکی از من بپرسد چرا سال‌ها به خودت رنجِ ترجمه بهترین آثار معاصر نمایشی جهان را دادی؟ مسلماً جز یک سری جواب‌های بی‌سروته شخصی، پاسخی ندارم که بدهم. می‌توانم بگویم کمکم کرد حرفه و فن تئاتر را بهتر و غنی‌تر بشناسم. می‌توانم بگویم مرا نمایشنامه‌نویس کرد. رمان‌نویس بهتری از من ساخت. مرا با یک فرهنگ دیگر آشنا کرد. و حرف‌های خوشگلی از این دست. اما اگر یکی بپرسد چرا از اول به سراغ ترجمه‌کردن رفتی؟ آیا نیاز درونی بود یا بیرونی؟ جواب پیچیده می‌شود. چون سویه‌ی درونی و بیرونی انسان با هم کار می‌کند و انسان‌های بی‌‌فکر و نادان، گمان می‌کنند اگر درباره‌ی مرغابی حرف بزنی، نمی‌توانی درباره‌ی مُرغ حرف بزنی و برعکس. ترجمه دو سویه داشت و هر دو به یک میزان دارای ارزش بود. بیرون و درون. درون فعلاً دست ماست، هنوز دست ماست... که البته آن را هم دارند می‌گیرند. به من نگویید که از دستگاه‌هایی که مستقیم به سیستم عصبی شما وصل می‌شود و می‌تواند «داده»‌های ذهنی شما را تغییر دهد و جابه‌جا کند خبر ندارید. خب؛ شما دارید مجله‌ی «نمایش» می‌خوانید، مجله‌ی «دانشمند» که نمی‌خوانید. وظیفه‌تان این است که چیزهایی درباره‌ی «اجرا» و «مطالعاتش» بدانید. پس برای اینکه به شما کمتر از گُل نگفته باشیم، می‌گویم که بله، هنوز «درون کشف نشده‌تان» را در اختیار دارید. البته اگر درون کشف نشده‌ی شما را مهندس‌ها به چنگ نیاورده باشند!

اما جنبه‌ی بیرونی است که در یک شرایط عقیم و غم‌انگیز به سر می‌برد. خواجه‌ی شیراز هم می‌داند نمایشنامه برای «اجرا» است. پس هر ترجمه‌ای از هر نمایشنامه‌ای، برای قرار گرفتن در شرایط دادوستد مالی و بازارِ حالا دیگر به باد رفته‌ی کتاب نیست، بلکه در واقع نوعی تقلا است برای اجرا. آرزوی اجرا. آرزوی تئاتری که تابِ چرخه‌ی کنتاکی را داشته‌باشد، تئاتری که تابِ فرشته‌ها در آمریکا را داشته‌باشد، تئاتری که صدای دیالوگ‌های دیوید هر را روی صحنه‌اش بشنود. تئاتری که در آن هر ترجمه‌ی نمایشنامه یک «رخداد» باشد نه بهانه‌ای برای سکوت؛ بهانه‌ای برای ندیدن؛ بهانه‌ای برای خفه‌خوانِ تئاتری گرفتن. همه یک توجیه دارند: این «بلا» سر ما هم آمده.

تئاتر بیرون مبتذل است. تئاتر بیرون از دست رفته است. اما تئاتر درون هنوز زنده است. تئاتر بیرون شرم‌آور است. آخرین تجربه را با نمایشی به نام فلیک از آنی بیکر به دست آوردم. نمایشی که ترجمه‌اش کرده بودم ولی کارگردان محترم نمایش گفت حتی کتاب را ندیده. بعد که خیلی اتفاقی دیالوگ‌های نمایش را که مترجم دیگری ترجمه کرده بود خواندم، نه با یک سرقت ادبی مواجه شدم و نه با یک تحریف، بلکه با دیالوگ‌هایی مواجه شدم که در متن نبود. متن اصلی را که نگاه کردم، دیدم چنین نوشته‌هایی وجود ندارد. شخصیت‌ها این حرف‌ها را به هم نمی‌زنند. حرف‌ها نسبت به متن مبتذل بود، اما آنجا بود برای خنداندن تماشاگر. به همین سادگی. ترجمه‌ی من نبود، اسم من نبود، ولی ناراحت شدم. متن را دوست داشتم. اما آنچه می‌خواندم را نه. اجرا هم دست کمی از این موضوع نمی‌بایست داشته‌باشد. پس خیلی به خودم سخت نگرفتم. تیر خلاص خوبی بود. خداحافظی طولانی خوبی با ترجمه‌ی تئاتر. این از اجرا. این از تئاتر که تحمل اجرای درست و سالم نمایشنامه‌های ترجمه‌شده را ندارد.

می‌ماند دانشگاه. دانشگاه اسم بیزارکننده‌ای شده‌است. مخصوصاً اگر به چهره‌ی تک‌تک روسای دپارتمان‌های تئاترها نگاه کنید. آدمی شرمنده می‌شود. پس واژه‌ی دانشگاه را حذف می‌کنم و جایش می‌گذارم آموزش. نمایشنامه‌ها در آموزش چه می‌شوند؟ دانشجوها (همچنان واژه‌ی قابل‌ تحمل‌تری است) و هنرجوها... آن‌ها چه می‌کنند؟ آیا آن‌ها به این نمایشنامه‌ها رجوع می‌کنند؟ آیا از آن برای آموزش تحلیل می‌آموزند؟ آیا برای بستن میزانسن، برای کارِ بازیگر روی نقش، برای طراحی صحنه، حتی طراحی گریم، استفاده می‌کنند؟ نه. آخرین مصرف کننده ـ واژه‌ی خوبی نیست می‌دانم ـ‌ ولی آخرین مصرف کننده همین دانشجوها و هنرجوها هستند که تا بهشان حرفی می‌زنی تو را به گوشه‌ی رینگِ «نزاکت سیاسی» (تو را به خدا نگویید نمی‌دانید نزاکت سیاسی چیست!) می‌برند و طلبکار می‌شوند که چرا با ما این طوری صحبت می‌کنید و فلان و فلان. آن‌ها چه می‌کنند؟ آن‌ها متاسفانه قبل از هر چیزی متاثر از همان استادانشان هستند و دیگر همه می‌دانند در این کشور کسوت استاد و اجراگر تئاتر در اکثر موارد یکی است. آنی که تئاتر در فلان تالار روی صحنه می‌برد دو واحد هم فلان درس را در فلان دانشگاه می‌دهد و اتفاقاً سیاه‌لشکر کارهایش همین هنرجویانی هستند که پیرو همان جهانی هستند که استاد/تئاتری حرفه‌ای‌هایشان برایشان ساخته‌اند. یعنی همان چرخه‌ی معیوبی که بالاتر گفتم. همان «بیرون» که همه چیزش غریب است...

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی 238 مجله‌ی نمایش(تیرماه 1398) بخوانید.